کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

صکصــ.ـشوآل و دیگر هیچ!

درود

ماهیت ورزش‌های قهرمانی امروزه کاملاً صکصــ.ـشوآل است. ورزش قهرمانی اساساً دیگر ورزش نیست چراکه دیگر نه برای سلامت بلکه برای تولید لذت است، لذتی صکصــ.ـشوآل.

شاید مفهوم صـ.ـکـ.ـص در ورزشی مانند بدنسازی، بسیار آشکار باشد، هنگامی که شخص بدنساز در برابر آیینه می‌ایستد و اندام خود را نظاره می‌کند. آیینه ابزاری لازم برای این «خود ارضـ.ـایـ.ـی» بدنساز است. اما نه تنها بدنسازی بلکه همه‌ی ورزش‌هایی که امروزه به ورزش قهرمانی بدل شده است، چنین ماهتی دارند. فوتبال را در نظر آورید. شاید ماهیت صکصــ.ـشوآل فوتبال بسی شدیدتر از دیگر ورزش‎های قهرمانی باشد. عناصر جنسـ.ـ.ـی موجود در این ورزش، به شکل فزاینده‌ای صکصــ.ـشوآل است.

داخل کردن یک توپ درون یک سوراخ (دروازه) و لذت حاصل از این فعل. لایی زدن بازیکن مقابل به مثابه یک حریف جنسـ.ـ.ـی و لذت حاصل از آن برای شخص فاعل(لایی زن) و خشم مفعول(لایی خور). فریادها و خوشحالی‌ها و حتی عصبایت‌های حاصل از برد یا باخت، همگی کنش‌هایی صکصــ.ـشوآل هستند.

:.

الان به نظرتون من چی چی بگم که نشون دهنده ی این باشه که ساعت 5 صبح دوتا شاخ گنده بعد از خوندن این مطالب روی سرم سبز شده؟؟!
استاد گرانقدر... استاد فلسفه... به قول برخی عارف و فیلسوف قرن!!! چنین افاضاتی فرمودند و باعث شدن من دستمو بکنم توی موهام و با موهام (مفعول) توسط دستهام (فاعل) بازی کنم و لذتی صکصــ.ـشوآل ببرم... همین...

:.

آقا من به خونواده ی این یارو توصیه میکنم روی این کانال های پرنور قفل فیلسوف بذارن. قفل کودک و این صوبتا دیگه جواب گو نیست.

:.

مقاله ی کامل رو مطالعه بفرمایید لطفن: زیست جهان جنسـ.ـ.ـی و مقوله‌ی حجاب

تشکر از نوع تهرانی!!

درود

عادت دارم یک فرسخ مانده به مقصد، کرایه را بگیرم دستم که موقع پیاده شدن نه خودم را معطل کنم نه دیگران را. چند روز پیش سوار تاکسی شدم و نشستم کنار صندلی راننده. یک اسکناس دویست تومانی و یک اسکناس پنجاه تومانی از کیفم بیرون آوردم،‌ صافشان کردم و گرفتم دستم. راننده‌ زیر چشمی نگاهی به دستم انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: «آقا کرایه‌اش چهارصد تومنه نه دویست وپنجاه تومن. سر کرایه با من چونه نزنید. اعصابم به اندازه کافی خورد هست.» من پول را از این دستم دادم به آن دستم و همچنان خیره ماندم به روبرو.

راننده پیشانی‌اش را با آرنجش پاک کرد و از توی آینه، از مسافری که پشت سرش نشسته بود پرسید:‌ « آقا شما بگو کرایه این خط چنده؟» مسافر گفت:‌« نمی‌دونم آقا، من اولین باره سوار می‌شم.» راننده بیشتر جوش آورد و گفت: «لطفاً قبل از سوار شدن از نرخ کرایه اطلاع پیدا کنید و بعد سوار شید. اینجوری که نمی‌شه آخه. باید سر شندرغاز با همه چونه بزنیم.» بعد به من نگاه کرد و گفت: «آقا اصلاً کرایه نخواستم. پولت رو بذار توجیبت. ببر خونه بذارجلوی آینه بشه دوبرابر.» من دویست و پنجاه تومانی را که دستم بود گذاشتم توی جیب شلوارم  و گفتم: «خیلی ممنون همین‌جا پیاده می‌شم.» ماشین را نگه داشت. موقعی که داشتم پیاده می‌شدم یک اسکناس هزار تومانی از کیفم درآوردم و دادم بهش. گفتم: «بقیه‌اش مال خودتون.» راننده که شرمنده شده بود، گفت: «آقا منو ببخشید. نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم.» دستم را توی هوا تکان دادم و گفتم: «تشکر لازم نیست.» و بقیه راه را پیاده رفتم...




یه فنجون نسکافه داغ:

کافه چی:چون ماشین زندگی اش دنده ی خوشبختی نداشت آن را خلاص کرد.

ارزش ها!!!

درود

آدمهای زیادی توی زندگی هر کسی هستن! منتهی اینها هر کدوم یه لولی دارن. یعنی هر کس یه جایگاه مخصوص به خودش رو داره. یکی میشه یه دوست ساده؛ یکی میشه یه دوست خوب؛ یکی میشه رفیق؛ یکی میشه عشق و...
یه وقتهایی یه نفر که مثلن برات یه دوست ساده است٬ کارهایی میکنه که برات میشه یه رفیق. یعنی خود ِ طرف کاری میکنه که تو مجبور میشی ارزشش رو برای خودت ببری بالاتر و با توجه به ارزشی که برات داره باهاش رفتار کنی. پس نتیجه میگیریم نوع رابطه ما با هر کس بستگی به ارزشی که اون برای ما قائل میشه داره. بی انصافیه که یه نفر که همه وقتشو و فکرشو برات میذاره با کسی که تو براش یه دوست معمولی یا حتی خوب هستی در یک سطح قرار بدی و باهاشون یه مدل رفتار کنی. این موضوع ذهنمو درگیر خودش کرده. میخوام بگم که دارم توی روابطم با اطرافیانم تجدید نظر میکنم. یعنی با هرکس اونطور که ارزش برام قائله رفتار میکنم. اگه یه نفر منو فقط واسه انجام کارهاش یا پر کردن اوقات تنهایی خودش و یا سرگرمیش میخواد٬ دلیل نمیشه اونو مثلن رفیقم بدونم. سطحش میاد خیلی پایین تر!
یه مثال عینی میزنم. یکی از هم اتاقی هام که پسر خیلی خوبیه و من بهش میگم گل بندر چند وقتیه بدجور داره خودشو تو دلم جا میکنه. با کارهاش و رفتارش. وقتی میبینم بهم احترام میذاره و بی احترامی توی رفتارش و گفتارش بهم نمیکنه... وقتی میبینم توی این وانفسای بی معرفتی خیلی ها از همون روز اولی که برگشتم خونه و دیگه ندیدمش٬ ظهر و شب٬ هر روز٬ بدون استثنا داره بهم اس ام اس میزنه و معلومه به یادمه... وقتی چند روز یه بار خودش زنگ میزنه و احوال پرسی میکنه٬ قاعدتن ارزشش میره بالا. یعنی دیگه تنها به چشم یه هم اتاقی بهش نگاه نمیکنم؛ جایگاهش میره بالاتر. میشه یه رفیق عالی.

توصیه: به هر کس با توجه به ارزشی که براتون قائله و رفتاری که با شما داره اهمیت بدید. اگه به یه نفر خیلی توجه میکنید و فکرتون رو مشغول کرده و فکر میکنید براتون مهمه اما شما برای اون فقط یه دوست هستید٬ بهتره که توقعاتتون رو بیارید پایین و اون فرد رو زیاد بالا قرار ندید. بیاریدش پایین. شاید آدمهای بهتری باشن برای اینکه توی دنیای شما بالاتر قرار بگیرن...



یه فنجون نسکافه داغ:

کافه چی: یک ساعت که آفتاب بتابد خاطره ی آن همه شب های بارانی از یاد می رود ، این است حکایت آدم ها و فراموشی ...

تخلیه ی روحی!!!

درود

خیلی حرف رو دلم مونده... خیلی گلایه... خیلی دلواپسی... خیلی دوستت دارم...
میخوام همه اش رو یه جا خالی کنم. بخدا خودم هم خسته شدم از تلخی و تلخ نوشتن؛ اما من با نوشتن راحت میشم. یعنی هر وقت موضوعی آزارم میده مینویسمش تا راحت بشم. یه جورهایی تخلیه میشم. اما بقیه که متوجه این موضوع نیست. میان و میگن و خسته شدیم از بس تلخ نوشتی! خواهشن بذارید تا شنبه... فقط تا شنبه... شاید هم زودتر؛ فقط واسه خودم بنویسم. واسه دل خودم. هرچی هم دلم خواست مینویسم. تلخ یا شیرین... خصوصی یا عمومی... فقط میخوام بنویسم. یه چند روز بذارید به حال خودم باشم... بعدش میام و دیگه تلخ نمینویسم. اصلن سعی میکنم همه اش شاد بنویسم. خوبه؟! پس تا شنبه...

چهارشنبه 17:17 نوشت:

دلتنگیهایم از دوری توست... تو که در آن غروب جدایی تنها... مسافر جاده ها شدی و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی و عاشقانه بازگردی. من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام... می دانم که روزی خواهی آمد. آن روز که عشق نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست...


چهارشنبه 10:37 نوشت:

به یک ساعت نکشید که دوباره زنگ زدم هواپیمایی و واسه فردا ساعت 3 بلیط رزرو کردم. سست عنصری تا این حد؟؟!! من واقعن به یه روانشناس احتیاج دارم.


چهارشنبه 09:41 نوشت:

تو خوابگاه که بودم خوبیش این بود که هر از گاهی که بچه ها میرفتن خونه من اونجا می موندم. تنها. و این تنهایی رو دوست داشتن. یعنی یه تنهایی موقت رو. اما از روزی که اومدم اینجا نتونستم تنها باشم. اما اینبار میخوام واسه خودم تنهایی بسازم. کاش بشه... بدون مزاحم...


چهارشنبه 09:00 نوشت:

وسائلم رو جمع کردم... ساکم رو بستم... بلیط هواپیما واسه ساعت 11 صبح گرفتم... اما یهو به سرم زد و نرفتم. سست عنصر شدم...

سه شنبه 23:43 نوشت:

بی هیچ اجباری می ماند خاطره ای از تــو در یادم... بی آنکه بدانم دلتنگت می شوم... بی آنکه بخواهم بغضم برای توست و تــو بی آنکه بدانی فراموشم می کنی...


سه شنبه 18:11 نوشت:

ای که در فصل خزان بینی مرا با پشت خم، این زمستان را مبین،  ما هم بهاری داشتیم... این نیز بگذرد...


سه شنبه 15:25 نوشت:

اگه خدا بخواد داره یه مسافرت چند روزه جور میشه! 50 درصد قضیه حله! 50 درصد دیگه اش هم حل بشه عالیه! یعنی امیدوارم که بشه...


سه شنبه 02:10 نوشت:

محتاج دعام... نه واسه خودم... واسه یه عزیزی... خواهشن...


سه شنبه 02:08 نوشت:

سخته... خیلی سخت... کنارت زجر بکشه و ببینی و کاری از دستت بر نیاد... دردش رو ببینی و درمونش دست تو نباشه... مریضیش تورو هم عذاب بده و نتونی کاری بکنی...


سه شنبه 01:20 نوشت:

دلش دلتنگ یادی... دلت دلتنگ یادش... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت...


سه شنبه 01:09 نوشت:

آه که چقدر دلم از بی معرفتی آدم ها می گیرد. نمی دانم این رسم روزگار است یا رسم آدم ها، که تا یادشان نکنی یادت نمی کنند. خیلی سخت است کسانی که دوستشان داری - صادقانه و از عمق وجودت- ، بی رحمانه - و شاید هم ندانسته - قلبت را تکه تکه کنند. خیلی انتظار بزرگی است این که بخواهی عزیزانت جویای احوالت باشند!!!
چند وقتی است از بودن توی جمع عذاب می کشم. اینجور وقت ها بیش تر احساس تنهایی می کنم. سخت تر از اینکه دنیای همه ی آدم های دور و برت با دنیای تو زمین تا آسمان فرق داشته باشد ؟! شاید باید به تنهایی خو کرد . شاید باید او را فهمید ...
آدمِ اهل ارتباطی هستم اما شمار دوستانم شاید بیش تر از انگشتان یک دست نباشد . تا دنیای کسی را نزدیک به دنیای خودم نبینم اجازه نمی دهم پایش را توی دنیایم بگذارد. این که می گویم دوست یعنی دوست صمیمی - یا شاید دوستی که من فکر می کنم صمیمی است - ... این که می گویم دوست یعنی محرم... یعنی کسی که می توانم دنیایم را با او قسمت کنم ... این که می گویم دوست یعنی... یعنی دوست دیگر... دوستی که با او به تنهایی به اندازه ی یک دنیا شادی...
حالا چه شده که انقدر دلم گرفته نمی دانم. شاید دل من کوچک شده ، شاید هم آن ها بی معـ... ( نمی توانم تمامش کنم ...)

مـاتـحـتـــ نویسی!!!

درود

یعنی یکی از اعضای محترم بدنم رو جر میدم که مطلب بنویسم بعد جماعت میان و 8 خطر مطلب اصلی رو نمیبینن و کاری به کارش ندارن، اون یه خطی که ته پست نوشتم ماتحت بلاگفایی ها بسوزه رو میبینن و شروع میکنن تحلیل و تفسیر کردنش!! من کلن توی این چند وقت وبلاگ نویسی به یه نتیجه ای رسیدم... اصولن هر وقت تو وبلاگ حرفی از ماتحت و سایر مخلفات اطرافش میشه این سیل عظیمی از نظراته که سرازیر میشه به سمت کامنتدونی وبلاگ ها! کل وبلاگ نویس ها و وبلاگ خونها انگار تخصص عجیبی در تحلیل و تفسیر ماتحتی دارن! یعنی میخوام بگم هاااا... اصولن از شیکم به پایین نوشتن سود وبلاگی داره... بخدا  :))


پ.ن:

1/عارضم به حضورتون که شاید من واقعن از دنیا بی خبر باشم و ماتحت عضو جذابی باشه برای پیگیری و تحلیل و تفسیر! که اگر اینطوره پیشنهاد میکنم برنامه هایی مانند پارازیرت و 60 دقیقه و میزگردی با شوما با موضوع جذاب ماتحت و مشکلات آن و یا زیر شکم یا بالای شکم! مسئله این است!!! و ایضن موضوعاتی از این قبیل برگزار کنن...


2/ بلاگفایی های عزیمت کرده به بلاگ اسکای؛ ورودتون رو تبریک عرض میکنم. میتونید از سایت زیر برای پیدا کردن قالب مورد نظرتون استفاده کنید. قالبهای متنوعی داره:


!...قالب  وبلاگ پیچک...! PICHAK