کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

دیوانگی با پیر بلخ...

http://s1.picofile.com/cafe40cheragh/Pictures/mozoo/mozoo4.jpg

درود

کاش میشد...

کاش میشد از اینجا بروم. اینجا را که می‌گویم منظورم دنیا و متعلقاتش است. خودکشی را نمی‌گویم! رهایی را می‌گویم. بروم یک گوشه کناری که هیچ کس نباشد. خودم باشم و خودم. از تنهایی بیزارم و اکثر اوقات آزارم می‌دهد؛ اما این بار فرق می‌کند. این تنهایی که دلم می‌خواهد با آن تنهایی که معلول ِ فراموش شدن توسط دیگران و نادیده گرفتنت و بی‌محلی شان می‌شود فرق دارد. می‌خواهم کسی نباشد. کسی نباشد تا از خودم رها شوم. نمیدانم دیوانه شده‌ام یا  تازه میخواهم از دیوانگی خلاص شوم. هرچه هست... هرچه قرار است بشود... فقط می‌دانم اشعار مولانا در این وادی بی تاثیر نبوده اند. مدام یک چیز تکرار می‌شود. از خودت رها شو... از تمام تعلقات این دنیا دور شو... فراموش کن... نخواه... نطلب... به دنبال کسی یا چیزی نباش... صبر داشته باش... صبر... رها می‌شوی...
اما نمی‌گذارند. می‌خواهم رها  شوم اما مگر این جامعه میگذارد. سماجت عجیبی دارد تا مرا در مشغولیت به تعلقات "خود" نگه دارد.  خسته‌ام کرده است. مدام توی گوشم زمزمه می‌کند بهار که آمد، همه چیز درست میشود. تابستان که آمد، سرحال می‌شوی. پاییز که آمد، عاشق می‌شوی. زمستان که آمد، جای گرمی سکنا می‌جویی!  اما وقتی می‌روم... وقتی می‌بینم... انگار هیچ! همچنان پشت در مانده‌ام! ناکام... نامراد... ناراضی...
همه‌ی ما همین هستیم. خوده تو! مگر نمی‌گفتی بگذار فلان دانشگاه قبول شوم، آن‌وقت ببین چگونه خوش‌بخت می‌شوم. مگر نمی‌گفتی بگذار با فلان دختر ازدواج کنم، بهار زندگی من آغاز میشود... پس چه شد؟! کو آن بهار زندگی؟ چرا نیامد؟! میدانی دلیلش چیست؟! نفس. خود. من... اسمش نمی‌دانم چیست. تنها میدانم درونیست. بی مروت است. خیر ندارد. همه‌اش سردی و افسردگیست. همه‌اش درهای بسته است با وعده‌های خوش و مشغول کننده!
مولانا مدام می‌گوید چیزهایی که جامعه از طریق القائات خود، مارا اسیر و فریفته شان میکند بدلی و بی محتوا هستند. همین اسارت هم هست که باعث رنج و عذاب است. و من میخواهم از این رنج و عذاب‌ها خلاص شوم... از این دنیا و متعلقاتش... از خودم...


پ.ن:

1/ بگردید و کتاب "با پیر بلخ" از آثار محمد جعفر مصفا  را پیدا کنید و بخوانید(به چاپ 14ام رسیده است). از این رو به آن رویتان میکند. آنچنان درونت را تخریب میکند که بیا و ببین... فقط باید حوصله اش را داشته باشی و بگذاری تخریبت کند... تا ساخته شوی...
2/ حالم چندان خوش نیست! نه آن حالی که سرما میخورد و ناخوش میشود. حال فکری ام... حال درونی ام... ناخوش است... عجیب هم ناخوش است... سر درگم... گیج... مبهم... تخریب شده... !!

3/ پست رو برگردوندم. با کمی تغییرات!

نظرات 45 + ارسال نظر
mohammad سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 19:35 http://www.parsian2music1.com

salam site khobi dari dadash
be site manam sari bezan hatman ozve sho music haye jalebi dare

!..

ناتینگ ولیو سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 19:49

موهاتو شوکولاتی میکنی؟عن چن میزاری؟دودی بزنی حالت عوض میشه...دو بهم زنه دودره باز

از اونجایی که به آزادی بیان اعتقاد دارم و با سانسور مخالفم! کاری به کامنتت ندارم!..
اهمیتی هم نمیدم.

جام شراب سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 20:27 http://littleant.blogfa.com

فکر می کنم منظورت کنج عزلت گزیدن باشه که شیوه ی دراویش توی شعر های حافظ و مولاناست
البته این برداشت من بود !
شادباشی

کنج عزلت نه! یک جورهایی میشه جایگزینی وارستگی به جای وابستگی...

R آ A ذ Z ر A سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 20:33 http://azar-diary.blogfa.com

سلام فرزاد کار خوبی کردی دوباره پستتو گذاشتی

:)

مشت محکمی زدی بر دهان آمریکا و بر دهان بعضی ها ! :دی

وحید (وب گپ) سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 20:42 http://webgap.blogfa.com

سلام.اما من میگم بیا خودکشی کنیم.

غزل سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 20:55

این پیر بلخ مارو هم دیوانه کرد!!

نگین سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 21:12 http://www.inky.blogsky.com

این کتاب رو نخوندم.

ولی این تحولی رو که میگی با تمام گوشت و پوستم لمسش کردم...امسال کتابای زیادی از مولانا خونده بودم...کتابای خیلی قدیمی که هیچکس به سراغشون نمی رفت...راستش توی اونا خیال می کردم می تونم خودم رو پیدا کنم و به آرامش برسم.ولی احساس می کردم به صفحاتشون وابسته شدم حس می کردم منم یکی از شخصیتای ذکر شده ی مثنوی هاش هستم و اشتباهی از لای ابیاتش افتادم به این جهان!همینطور که خودت گفتی...اوائلش دلم میخواست برم تنهای تنها با خودم باشم...تو یه جزیره ی دور افتاده...دلم میخواست تنها باشم.حتی دلم نمیخواست کسی دوستم داشته باشه...دلم میخواست از همه فاصله بگیرم....کارهای خرق عادت می کردم.زیر نور شمع کتاب می خوندم و...ولی زندگی در دراز مدت اون عرصه رو ایجاد نمیکنه.تو آزاد نیستی که بتونی خود واقعیت باشی.تو در حصار جمع ؛ در حصار خانواده و دوستات هستی.اگه بخوای واقعا به عمق سیرت مولانا فکر کنی دلت میخواد تارک دنیا کنی و با کسی کاری نداشته باشی...این خیلی سخته...این یعنی تنهایی مطلق.اینجاست که انگار وسط یه ترازو قرار گرفتی.هم دلت میخواد تنها باشی هم از دست این انزوا و این همه متفاوت بودن خسته شدی...
ولی چاره ای نیست.هیچ اختیاری در کار نیست.زندگی جبر طلقه.مثل اینه که به صلیب کشیده باشنت!

دقیقن... مشکل همین جاست که تنها بودن و ترس از انزوا دو نقیضه هستن و جمع نقیضین امکان پذیر نیست. یا باید اینو انتخاب کرد یا اونو...
گاهی به جبر بودن دنیا ایمان میارم...

نگین سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 21:14

ببخشید منظورم جبر مطلق بوده!

آیدین سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 21:27

خوبه آدم تو جوونی این چیزا رو درک کنه فرزاد جان ...

درک تنهاش لازمه اما کافی نیست... باید بیشتر برم جلو

سایه سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 21:31

دوای دردت زن گرفتنه!زن بگیری درس میشی!

بهاره سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 22:02 http://www.pashe-koori.blogsky.com

داداش گذشت اون زمانی که مردم می رفتند تو کوه تا دور از مردم باشند و تفکر عمیق بکنند و به اصطلاح زاهد باشند.الان زندگی ها خیلی پیچیده شده.مردم به همدیگه نیاز دارند.درکت میکنم که چی میگی.اما تنهایی هم چاره ساز نیست.آدم وقتی تنها باشه یاد اون موقع هایی می افته که با اجتماع و مردم بوده و ممکنه این بیشتر عذابش بده.

نه همشیره... کنج عزلت نشینی و درویش مسلکی منظورم نبود. وارستگی... نقطه ی مقابل وابستگی مدنظرم بود

سمانه سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:08

منم گاهی دلم میخواد گم بشم و بعدش یه جورایی فراموشی بگیرم و سر از یه روستای دور افتاده در بیارم جایی که نه من کسی رو بشناسم نه کسی منو بلکه بتونم خودمو پیدا کنم

یکی مثل من سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:35 http://hassankachal3.blogfa.com

سلام ..
مولانا حرف نداره .. تنها شاعریه که اشعارش رو واقعا دوست دارم .. اصلا به سعدی و حافظ علاقه ای ندارم .. یکی مولانا یکی خیام !..
این حال شما هم انشاالله به زودی رفع میشود و سر دماغ میایید ..
نبینم غمت رو رفیق !..

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

خوشحالم که میبینم توهم مثل من به مولانا و خیام علاقه داری.
غم نیست داداش... یه جور درده. نه درد جسمی و و نه از جنس اون دردهای روحی که بعد از شکست عشقی و اینها به وجود میاد... درد رهایی انسانه... انسان تا وابسته است به دنیا و متعلقاتش درد داره... هر وقت رها شد... هروقت به وارستگی رسید... درمان میشه.
سر به آزادگی از خلق برآرم چو سرو
گر دهد دست که دامان زخسان برچینم...

هیدرا سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:40

سه چیز خیلی سخت است : فولاد، الماس و خود شناسی.((بنجامین فرانکلین))

من اینجور مواقع فقط دلم میخاد فکر کنم فقط فکر...فکر ..فکر...!
((فارغ از حس تعلق، به کسی یا چیزی، که ببند پایم به حصار دنیا...!))
دو حالت داره یا نتیجه میده و حالم خوب میشه یا نتیجه عکس میده و بدتر میشم...!
امیدوارم ماله تو نتیجه بده...!

دقیقن کار سختیه... شوما اون دوتا کتابی که بهتون پیشنهاد دادم رو اگه دوست داشتید بخونید. بلکه نتیجه داد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:43

راستی کتابم حتما پیدا میکنم میخونم...! دفه قبل ضرر نکردم!!!

fazilat سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:47


به نام صاحب شانس

« با عشق هم چیزممکن است.»

موقعی که این نامه را دریافت می کنید کسی راکه دوست دارید
ببوسیدومنتظریک معجزه باشید.

این نامه برای خوش شانسی شمافرستاده شده است نسخه اصلی
درکشورانگلستان می باشد.این نامه9باردردنیاچرخیده است شانس برای
شمافرستاده شده است ظرف مدت 4روزپس از دریافت این نامه اخبارخوشی را
دریافت خواهیدنمود به شرط آنکه شماهم به نوبه خود آن رابرای دیگران ارسال
نمایید.این شوخی نیست باارسال آن شما خوش شانسی خواهید آورد پول
نفرستیدکپی ها رابرای اشخاص بفرستید که فکرمیکنیدبه شانس احتیاج
دارند.این نامه را نگه ندارید.این نامه راظرف مدت 96ساعت ازدست شما خارج
شود.

یک افسر آر.آ.پی.هفتاد هزاردلاردریافت نمود.جرلبرن ده هزار دلار
دریافت نمود ولی چون این زنجیرراشکست آن را ازدست داد. درهمین حال
درفیلیپین جین ولنز به دلیل اینکه این نامه رابه جریان نینداخت6روزپس
ازدریافت آن همسرش راازدست داداگرچه قبل از مرگ همسرش775هزاردلاردریافت
نموده بود.حتماُ20 کپی بفرستیدو ببینیدکه ظرف مدت 4روزچه اتفاقی می افتد.
این زنجیره از ونزوئلا شروع شدواین نامه ازبانرک آنتولی پیگیری وبه
میلیونری در آمریکای جنوبی نوشته است. ازآنجاکه این کپی باید در
سراسرجهان بگرددشماباید20کپی تهیه نموده وبرای دوستان وهمکارانتان
بفرستیدپس از چند روزشمایک سورپریزدریافت خواهیدنموداین یک حقیقت است حتی
اگرشمایک شخص خرافاتی نباشید.

توجه کنیدکنانتین ارلاس درسال1958نامه را دریافت نمودو ازمنشی
خودخواست تا 12کپی تهیه نموده وآنهاراارسال نماید چند روزبعداودرتالاری
دومیلیون دلاربرد.

کارلردرایک کارمنداداری این نامه رادریافت نموده ولی فراموش کرد که
این نامه راباید ظرف مدت 96ساعت ارسال کند.اوشغلش را از دست دادکمی بعد
نامه راپیداکردو20کپی ارسال نمودوظرف مدت چند روزشغل بهتری بدست آورد
.تلان فارفنه این نامه رادریافت نمود وچون آن راباور نکرد وبه
دورانداختو9روزبعد مرد.درسال1986 نامه توسط یک زن جوان در
کالیفرنیادریافت شدو چون مخدوش وناخوانابود او قول دا دکه این نامه
راتایپ نموده و ارسال کند او نامه راکنار گذاشت تا بعد این کارراانجام
دهدو ناگهان بامشکلات زیادی در مورد اتومبیلش وپرداخت حسابهای سنگین
مواجه شد نامه ظرف مدت 96ساعت ارسال نشده بود سرانجام همانگونه که قول
داده بود نامه را تایپ کردوآن راارسال نمود بلافاصله ظرف مدت چند
روزبرنده یک ماشین نو گردیدونیزهمین امسال و حدود دوماه قبل این نامه به
دست من رسید(سال2000 میلادی درایران)من نیزاین نامه رانادیده گرفته وبه
ان توجه زیادی نکردم نامه چند روزپیش من بود تااینکه ناگهان دو
نفرازاعضای فامیل پشت سر هم طی گذشت دو روزفوت کردندومن باهزار زحمت نامه
راپیدا کرده وچون خیلی خوانا نبودآن رادوباره تایپ کردم تا به دست شما
برسد.

به یادداشته باشید برای آنها پول نفرستید این نامه رانادیده نگیرید
حتی اگر اعتقادی نداشته باشید این نامه بنا به دلایل خاص وعجیبی عمل می
کند.

بخوانید فقط پاک نکنید .دوست عزیزشما نیز میتوانید به جای کپی این نامه
را به 21نفر از دوستانتان از طریق پست الکترونیکی ارسال کنیدو شانس خود
را امتحان کنید (یا کپی کنید وبه 20نفر که احتیاج دارند بدهید)

حوری سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:55 http://afkarepichdarpichwordpress.com

سر درگم... گیج... مبهم... تخریب شده... !!
حال و هوای این روازی منم همینه
کاش میشد از اینجا رفت ...

حال و هوای بسیاری همینه... انگار گرد غم پاشیدن رو دنیا...

دختر ایرونی چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 00:02 http://iranian-girl22.blogfa.com/

این روزاچرا همه اینجورین؟!!
حال همه خراب شده
ما ادما چقدر شبیه همیم!
جز اینکه همه دو تا دست و دو تا پا و دو تا چشم و گوش داریم حتی حالمون هم مثل همه!!
انگار یه اتحادی بینمونه!
حتی دو تا دشمن هم هدفشون یکیه! نابودیه هم!
همه دوست دارن برن!
منم دوست دارم ولی کجا؟!!!

انسان ها درد مشترک دارن... همه ی مشکلاتش از خودنشناسیه... به خاطر همین ریشه مشکلاتش یکیه و درد یکسانه...

Ghazal چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 00:45

چت شده!
خوب میشی........

حواترین چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 00:51

دنیا فانیه اسمش روشه انسانها هم میل به بقا دارند و این کاملا مشخصه گفتن هم نداره حالا احساس نارضایتی کردن خیلی عجیب نیست ما در تضاد با دنیاییم
زمین می چرخه و انسان نمی تونه خودشو با این گردش منطبق کنه برای همین گیج میشه اینم خیلی عجیب نیست !!!

انسان اول مشکلش با خودش رو باید حل کنه... انسان هنوز خودشو نشناخته. تا به خود شناسی نرسه نمیتونه راه حلی برای موارد دیگه پیدا کنه.

رها اسیری چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 01:38

(قزوینی بخون)...چه آزاده!!ابوله ابول س ماشاللا دسته گل س ماشاللا...آزادی کوجا دقیقا فرمودین؟آهان...بیان میان و اینا؟ای ول ای ول
مولانا غریبکش:کبوتر بچه کرده...کاش بودی و میدیدمش...فرزاد گازش بگیر...دلوم تنگشه واقعن

پرنیان چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 01:55 http://www.sekooya.blogfa.com

ترک دنیا تنها پاک کردن صورت مساله است... همین!
این احساس و حال و هوا را تشدید کردن بیهودگیست. تنها به انجام رساندن وظیفه است که می تواند روحت را زمانی که شاید سوالی باشد یا نباشد به آرامش برساند... و وظیفه همه ماجراست...!

کی این وظیفه رو تعیین میکنه؟! عقل؟ فکر؟ انسان؟ هر کدوم از اینها که تعیین کننده باشن تازه خوده مشکل هستن. عقل درده بشره. مشکل بشره... حلش نگفتم ترک دنیاست. رسیدن به خودشناسیه.

المیرا چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 02:32

قبرستون رفتن هم همین اثراروداره....ولی متاسفانه موقتیه...بعدمدتی دوباره برمیگردیم به همون تعلقات خودمون!!!!!!!!!

گلنوش چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 08:32 http://2khmale-shey2n.blogfa.com/

هر جا رفتی منم با خودت ببر

پرستو چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 09:14

به قول اخوان:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است...!

واااو..
چه اشعاری انتخاب میکنی... دقیق و جالب...

smile to me چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 10:11 http://www.xyz.blogsky.com

سلام دوواش فرزاد

چاره ی کاترت اینه که زن بگیری

باید برات آستین بزنم بالا و مشغولت کنم

ف@طمه چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 10:58 http://zarafekocholo.blogfa.com/

خب بپا با این حال بوف کور نخونی

من صادق هدایت رو دوره کردم. حتی توی کتابهاش به اندازه خود متن کتاب حاشیه نویسی کردم

اکیوسان چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 11:01

همین کتابه رو خوندی این شکلی شدی دیگه مادر.
تخریب شدی ولی ساخته نشدی هنوز.
به امید آن روز

ف@طمه چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 11:01 http://zarafekocholo.blogfa.com/

یادم نیست گفتم یا نه ولی بنرت قشنگه خیلی یعنی کلا سلیقت تو بنر خوبه

خیلیم به این چزا فک نکن بهش نمیرسیم که فقط دیونگیش میمونه ...

چاکریم... قابل نداره.... میخوای بهت میفروشمش! :))

جوجه دکی چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 11:43

می‌خواهند همه چراغ‌ها را خاموش کنند. چراغ فرهنگ... چراغ عقیده... چراغ اندیشه... همه و همه را می‌خواهند خاموش کنند. تا انسان در تاریکی و شب فرو برود. تا تنها شود. تا بترسد. نمی‌گذارم...نمی‌گذاریم. چراغ‌هارا یکی یکی خودمان روشن می‌کنیم. چهل‌چراغی روشن می‌کنیم که نورش همه‌ی بدخواهان را کور کند... اینجا چراغی روشنه... برای بیداری انسان... برای رهاییش از تنهایی... برای آزادی... اینجا چراغی روشنه!..
---------------------------------------
حتما هم با پستهای اخیرت که توی این وبلاگ گذاشتی میخوای این کارها رو بکنی...آره؟

اونش به خودم مربوطه!

تلاله چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 12:11 http://www.talaleh.blogsky.com/#

سلام فرزاد جان.دقیقا عین روزای منه.چه سخته از درون تخریب شی و کسی عین خیالش نباشه.
میگیرم حتما میخونم.
در پناه یزدان پاک شاد باشی

دودو چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 12:59 http://doudou.blogsky.com

چرا دوباره دپ زدی؟؟؟؟


هیییییییی روزگار....




+ما نسخه اصلی اپتان را می خواهیم!بدون سانسور و تغییرات!

دپ کجا بود؟ انگار نخوندی چی نوشتم؟! دارم از درد بشر و خودنشناسیش حرف میزنم. دپسردگی سیخی چنده؟!

سپیده چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 13:20 http://javedanegi.blogsky.com

سخت درگیرش شدی...این خیلی خوبه!

پیر بلخ رو خوندم، و البته کتابهای دیگه مصفا رو...

الان درگیر خوندن تفکر زائد و آگاهی ام که یه دوست خوب پیشنهاد داده بودش،اگه وقت کردی و دوست داشت بخون! البته به قول خودت با حوصله!

و این حس که تخریبی لازمه برای دوباره ساخته شدن حسیه که منم داشتم! زمانی که عوض باند اصلی توو کندرو جاده حرکت می کردم... حس رضایت بعدش لذت بخش ترین حسیه که میتونی داشته باشی... سخته، ولی رها شو!!!
چقدر خوشحالم که به درک کتاباش رسیدی!

پیشنهاد مهدی بود این کتابها. اگه نمیگفت تا الان حتی اسم این کتابهارو هم نشنیده بودم و اینجایی نبودم که الان هستم.
:.
تفکر زائد رو خوندم. آگاهی رو هم میخوام بخرم. گیرایی خاصی داره کتابهاش... عجیب آدمو درگیر میکنه...

Smile To Me چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 14:33 http://www.xyz.blogsky.com/

سلام

با سپیده موافقم!

کتابای مصفا رو خوندم قبلا بهت پیشنهاد خوندنشو داده بودم

فرزاد ترتیب کتاباش خیلی مهمه اول باید تفکر زائد رو بخونی بعد آگاهی و بعد پیر بلخ

چرا یهویی رفتی پله سوم، خیلی بهت فشار میاره. بگرد اون دوتا رو بخون

دوواش مهتی اتفاقن دارم به پیشنهاد شوما عمل میکنم.
همون روز که گفتی تفکر زائد رو بخون رفتنم و با کلی دردسر پیداش کردم و خوندمش. و حالا پیر بلخ رو شروع کردم و اواسطش هستم.
واقعن ازت ممنونم. لطف بزرگی به من کردی با معرفی این کتاب داداش :)

کودک فهیم چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 21:20 http://www.the-nox.blogfa.com

من هم به اشعار مولانا علاقه خاصی دارم.بیشتر درونمایه ی شعرهاشو دوست دارم.
امیدوارم همه چیز حل بشه.

بسیار خوشحالم که مولانا توی جامعه درک شده و توجه همه به درون مایه ی اشعارش جلب شده... امیدوار کننده است...

بهمن چهارشنبه 17 شهریور 1389 ساعت 23:48 http://mirmalang.blogfa.com

سلام فرزاد جان.

شرمنده.من از فواد خبری نداشتم که بهت بگم.از چند تا از بچه ها هم پرسیدم خبر نداشتن.

سالمه حالا؟!

چیزه...منم دانشگاه شیراز قبول شدم.البته آزاد...

میخواستم ببینم اگه بخوام با چند نفر خونه بگیرم حدودا چقدر پام در میاد ؟

ممنونم ازت.

خوش باشی

دودو پنج‌شنبه 18 شهریور 1389 ساعت 00:26 http://doudou.blogsky.com

همین جو جامعه اس که باعث میشه ادم دپ بزنه...
می گم دپ زدی بگو باشه!!!دههه

پسر آبان پنج‌شنبه 18 شهریور 1389 ساعت 00:31 http://pesare-aban.blogfa.com

الان نیومدم بگم ایول تو هم مثل من به مولانا علاقه داری و این حرفها
هیچ وقت مولانا نخوندم
مولانا خونی تمرکز می خواد ، فراغ خاطر می خواد ، نمی تونی نگران زندگی باشی و مولانا بخونی و بفهمی
نمیشه نگران دنیات باشی و مولانا بخونی
اصلا مولانا خونی فارغ شدن از این دنیا می خواد داداش
ناراحت نباش حاجی
والا ما همین دیروز پیروزم اومدیم کامنت بزاریم پست رو برداشتی بیانیه دادی
ول کن
همیشه یه عده اراجیف می گن
اصلا اگه یه عده اراجیف نگن زیبایی حرف درست هیچ وقت نمایان نمیشه

توی نوشته های وبلاگت فهمیده بودم صداقت کلام داری. الان مطمئن شدم. خوشحالم که با صداقت اومدی و حرفتو زدی. این کارت باعث شد بیشتر ازت خوشم بیاد عزیز جان...

حنانه پنج‌شنبه 18 شهریور 1389 ساعت 01:11 http://banooyebarfi.blogfa.com

سلام.
منم اینروزا دنبال ِ یه جور رهائیم ! خلاص شدن از بندهایی که دست و پامو بستن ! روحم می خواد پرواز کنه .....
۱/ همیشه یه کتاب از اشعار ِ مولانا تو کتابخونه داشتم ولی هیچوقت سراغش نرفتم ، فقط پیش ِ خودم مغرور بودم که اشعار ِ مولانا رو تو کتابخونم دارم ! اما نه انگاری باید راس راسی برم سراغش چون درونم رو به تخریبه ! تو این ۲ ماهه به شدت فرق کردم و واقعا احساس می کنم دارم دگرگون می شم ولی سر در گمم ! شاید اشعار ِ مولانا کمکم کنه !
وبت خیلی جالبه ! لینکت کردم.
موفق باشی و زودتر بشی همونی که می خوای !

فراموش نکن که اشعار مولانا عمق داره. یعنی به سادگی نمیشه بهش رسید. دوتا کتاب رو بهت پیشنهاد میکنم. کتاب تفکر زائد و کتاب آگاهی. هردو از آثار محمدجعفر مصفاست. این دوتا رو که خوندی بیا سراغ مولانا و کتاب با پیر بلخ همون محمد جعفر مصفا رو بخون... دگرگون میشی... تخریب کامل...

حنانه پنج‌شنبه 18 شهریور 1389 ساعت 15:28 http://banooyebarfi.blogfa.com

ممنون فرزاد عزیز از راهنمائیهات و معرفی کتاب !
موفق باشی.

مرجع پنج‌شنبه 18 شهریور 1389 ساعت 15:39 http://vvida.blogfa.com

جواب دادن به همه مرام شما رو رسونده. ولی شرعا ضرورت نداره

گرامر جمعه 19 شهریور 1389 ساعت 11:36 http://vvida.blogfa.com

عزیز برادر"آن کته گورایز!" رو ادیت کن به "آن کته گورایزد!" تا اسم مفعول بشه. آااااره

خودم میدونستم. میخواستم شوما رو امتحان کنم ببینم متوجه میشید یا نه (آیکون فرزاد دیکشنری)

میرا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 03:54 http://khab25.blogfa.com

چقدر نوشته تو و هدفتو دوس داشتم . .

تحسینت میکنم کافه چی عزیز!

نظر لطفته عزیز جان... شرمنده میکنی منو... ممنون...

pegah پنج‌شنبه 25 شهریور 1389 ساعت 16:43

salam
che hese ghashangist khandane harfhaye delat az zabane digari
vaghti digar niazi be tozih nist
vaghti ke fekr mikoni khub mishenasadat
khub mishenasiash!
vaghti ke afsare negahat ra az dastanat kharej mikonad va to ra be tanhaeiash mibarad
va man che khali o por micharkham micharkham micharkham
poste zibayi bud aghaye padideh

نظرت خیلی به دلم نشست... زیبا نوشته بودی...
میدونی دلیلش چیه؟! اینه که ادمها درد مشترک دارن... و این درد مشترک باعث میشه بینشون تفاهم به وجود بیاد...
ممنونم... ممنونم...

محیا پنج‌شنبه 18 آذر 1389 ساعت 17:07 http://samo20.blogfa.com

سلام
واسه دردت یه فنجون اسپرسو ی مشت تجویز می کنم تا زوتر خوب بشی از سبک نوشتنت خوشم میا وارونه گوییه کتای پیر بلخ هم می خونم البته کتاب تولدی دیگر هم خوبه از شجاع الدین شفا شایدم خونده باشیش به هر حال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد