درود
این روزها آدمها پشت ِ مهربانی کردنها، تحویل گرفتنها، عزت گذاشتنها، محبتها، دوست داشتنها، و همدیگر را در آغوش کشیدنهایشان نیتهای عجیب و غریبی دارند که حتی عقل جن هم بهش نمیرسد.
یک مرتبه میبینی شدهای عروسک ِخیمهشببازی در دست این و آن. یک وقت حالشان خوش است و محض تنها نبودن یا چه میدانم انجام دادن کاری برایشان، آنچنان تحویلت میگیرند که خودت شاخ در میآوری! یک روز هم هر چقدر صدایشان میزنی، زنگ میزنی، اساماس میفرستی محل ِ سگ بهت نمیگذارند. دلیلش را هم حق نداری ازشان بپرسی! همین طوری بی دلیل این کار را کردهاند...
(این را همین طوری نمیگویمها! تجربهاش را داشتهام. مثلن گاهی هرچه به کسی زنگ زدهام یا اساماس فرستادهام جوابم را نداده. اما وقتی همان لحظه به یکی از رفقا گفتهام یک تکزنگ به فلان شماره بزن و زده است، سیل بی پایان اساماس و زنگ بوده که از همان کسی که جوابم را نداده به سمت گوشی رفیق ما سرآزیر شده است.)
خستهام کردهاند برخی از این آدمها! بخدا دوست داشتن بیبهانه و همیشگی چندان کار مشکلی نیست. اگه نمیخواهید کسی را واقعن دوست داشته باشید یا احترامش کنید یا برایتان مهم باشد این کار را موقتی هم انجام ندهید. آدمی است دیگر... یک وقت میبینی دلبستهی محبتی میشود و وقتی آنرا از او دریغ کردید، میشکند... خراب میشود... میمیرد... یک مقدار دوست داشتن واقعی را تمرین کنید...
درود
همونطور که اطلاع دارید از ساعت 24 امشب در وبلاگ ِ وحید (وب گپ)، انتخابات فصلی بخشی از بلاگستان برگزار میشه. با لطف دوستان ِ عزیز و معرفیشون، من در بخش پدیدهی فصل کاندید شدم.
هیچوقت من در این وبلاگ ادعا نداشتم که یه فضای شخصی ساختم و هرچه که دلم بخواد توش مینویسم. اینجا رو یه فضای عمومی میدونم. یه محل برای همهی کسانی که لطف میکنن و میان میخونن. بخاطر همین میگم شما وب منو کاندید نکردید، وب خودتون رو انتخاب کردید.
به جهت تعریف از خودم نمیگم، اما به یقین تمام فکر و ذکرم در این سه ماه که کافه ی 40 چراغ رو ایجاد کردم حرکت رو به جلو و پیشرفت بوده. اعتقادم این بوده که بلاگر باید پیشرفت کنه و نباید درجا بزنه. هر تغییر و تحول و تنوعی هم که توی وبلاگ دادم تنها به جهت کسب رضایت خاطر شما دوستان بود. من وبلاگ نزدم که مثلن از تنهایی فرار کنم و اینجا برای خودم دوستدختری دست و پا کنم و یا عقدههای درونیم رو با دادن فحش به این و اون خالی کنم یا خودم رو با به سخره گرفتن بقیه وبلاگها بالا بکشم. من ادعایی در وب نویسی ندارم و چون ادعایی ندارم و اهل جنگولک بازی و چه میدونم وعدههای بی مزهای چون دادن کیک و ساندیس و امثالهم نیستم، کلن تبلیغاتی برای این انتخابات انجام نمیدم. هدف اول و آخر توی این انتخابات باید ارتقای سطح وبلاگ نویسی و پیشرفت اون باشه. بارها گفتم ما از همه چیز باید حداقل یه تجربه کسب کنیم. صرف انتخاب یه نفر به عنوان پدیدهی فصل کار مهمی نیست. من همین الان میتونم با 400تا آدرس تقلبی به وب خودم رای بدم و فردا طی یه پست جنجالی همهی وب نویسها رو به سخره بگیرم و افتخار کنم که پدیدهی فصل شدم! اما این سودی نداره. چون چیزی به من اضافه نشده جز غرور و دروغ...
هر 4 وبلاگ دیگه که کاندید شدن جز دوستان ِ نازنین و صمیمی من هستن. هیچ کس توی وبلاگستان از حسن کچل به من نزدیک تر نیست الان... اون حس رفاقتی که من نسبت به سعید شال گردن دارم... اون تفکری که پشت نوشته های کودک فهیم که واقعن هم فهمیه دیدم... اون رفاقتی که دیشب دلم خواست پایه گذاری کنم با هات داگز عزیز...
اینها همه و همه در کنار هم زیباست... من هیچکدوم رو رقیب خودم نمیدونم که بخوام باهاشون رقابتی کنم. چون اصلن رقابتی نیست. تمرین رفاقته. بخدا اهل جنگولک بازی نبودم وگرنه دیشب یه پست میذاشتم و به اصطلاح با ادبیات کروبی و احمدی نژاد و اینها توی انتخابات بقیه دوستان رو مسخره میکردم تا 4نفر بخندن و مثلن بگن چه آدم باحالی و برن بهم رای بدن. این کار من نیست...
من اینجا با همه رفاقت دارم. حتی با کسی که وبم رو باز کنه و فحش بده و ببنده و بره. من سعی میکنم به همه احترام بذارم. هرچند انسانم و گاهی خطا میکنم ولی سعی من به احترامه. احترام به شعور و فهم مخاطبم. به خوانندهای که میاد اینجا و من از صمیم قلب دوستش دارم...
به همین خاطر نه الان و نه هیچوقت دیگه و هیچجای دیگه به کسی نمیگم بیا وبلاگ منو بخون یا بیا به من رای بده یا برای من تبلیغ کن و این حرفها. آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است. وبلاگ من با تمام آرشیو سه ماههاش جلوی روی شماست. منم به قول صالح علاء، دست به سینه در مقابل شما خوانندگان ِ جان، هر چی خودتون صلاح میدونید. وبلاگ، وبلاگ خودتونه... دوست داشتید رای بدید، نداشتید رای ندید... در هر حال بعد از انتخابات هیچ تغییری توی رابطهی من و شما ایجاد نمیشه... هنوز هم دوستتون دارم و هنوز هم به هدفم که پیشرفت و ارتقای وبلاگ نویسه ِ اعتقاد دارم...
پ.ن:
1/ ببخشید که زیاد شد. خیلی وقت بود دلم میخواست راحت و صمیمی باهاتون حرف بزنم. این انتخابات بهانه ای شد برای این موضوع...
2/ انتخابات انشاالله امشب ، ساعت 24 ، در وب وحید (وب گپ) برگزار میشه.
3/ در ضمن، گوشه ای از هدفم برای ایجاد این وبلاگ و نوشتن رو سمت چپ کافه نوشتم.
4/ کامنت دونی پست قبل بازه!
درود
وبلاگر نباید نزول کنه! یعنی اگه
نوشتههاش ضعیف بشه؛ اگه ننویسه؛ اگه یکنواخت باشه، از بین میره! یعنی
اینقدر وبلاگ هست که فوری جاشو پر میکنن! من نمیخوام این طوری بشم! یعنی
وبلاگم برام اهمیت داره. مثل خیلیای دیگه نیستم که الکی ادای روشنفکری در
بیارم و بگم، نه، وبلاگ مهم نیست و اگه بخونن یا نخونن برام فرقی نداره و
اینها! نه! من به خوانندهام میخوام احترام بذارم. خواننده برام مهمه!
بلاگر باید سعی کنه خودشو ارتقا بده! یعنی نوشتههاش پختهتر و موضوعاتش
وسیعتر بشن! این هدف منه. دوست دارم در این راه شما در کنارم باشید. اگه
مطلبی به ذهنتون میرسه... انتقادی... پیشنهادی... هرچی که باشه بگید. من
استقبال میکنم.
فقط خواهشن موضوع رو جدی بگیرید.
:.
یه تحول اساسی توی مطالب وبلاگ دادم. یعنی دارم موضوعات یادداشت هارو تغییر میدم و در پی اون مطالب و نوع نگارششون تفاوت پیدا میکنه! یعنی توی برنامهام هست که یکی، دوماهه کلن سیستم اینجا متفاوت بشه و اومدن به اینجا و خوندن مطالب براتون جذاب باشه!
:.
یه اتمام حجت هم بکنم با وب نویس ها!
شماها اکثرن مطلب مینویسید که خونده بشه!درسته؟! من توی گوگل ریدرم نزدیک
به 150تا وبلاگ رو وارد کردم که هر کدوم مطلب جدید بنویسن رو میخونم. پس
مطمئن باشید مطالبتون رو میخونم. اما باور بفرمایید اگه بخوام به همه ی این
150 تا وبلاگ در روز برم و براشون نظر بذارم باید روزی 24+1 ساعت وقت
بذارم! من هر پستی که به دلم بشینه و نویسندهاش حرفی واسه گفتن داشته باشه
رو با علاقه میخونم و قطعن نظر میذارم! پس اگه لطف میکنی و تشریف میاری
اینجا و نظر میذاری بعدش منت اونو نذار گردن من! خوشحال میشم که نظر میذاری
اما نه با این هدف باشه که چون تو یه نظر اینجا گذاشتی من هم قطعن باید
بیام و برات نظر بذارم! اینطوری کار تو میشه مثل همون نظرات وبلاگ قشنگی
داری به منم سر بزن!!
اما...
اما...
اما... اگه توی وبلاگ یه پست میذاری که
مثلن شعری از شاملو رو کپی کردی یا ترانهی سریال جراحت رو گذاشتی یا از
رفتن امروزت به مطلب دکتر نوشتی... از تصمیمت برای خرید یه سو.تی.ن جدید یا
آخرین روز پ.ر.ی.و.د.ت نوشتی، انتظار نداشته باش بیام و نظر بدم! شرمنده.
این نوع مطالب با اون پیش زمینهی ذهنیم در مورد وبنویسی زمین تا آسمون
فاصله داره!
من حق دارم هر مطلبی رو که دوست دارم بخونم. خودم هم انتخاب میکنم چی
بخونم. پس لازم نیست مدام بیاید و تکرار کنید من آپم... من پست گذاستم...
چرا نمیای؟... و این صوبتا! مطمئن باش اگه در مورد مطلبی حرفی برای گفتن
داشته باشم، حتی اگه نویسنده اجازهی نظردهی رو هم غیر فعال کرده باشه، یه
سوراخ سنبهای پیدا میکنم برای گفتن حرفم! مطمئن باش اگه نظری نمیذارم
یعنی مطلبت یا پایین تر از سطح شعور من بوده یا بالاتر از سطح درک من که در
موردش چیزی نگفتم! و شاید هم فراموش کردم. این روزها شدیدن فراموش کار شدم
(از تاثیرات ترک سیگاره!). همین...
:.
آماده ی خوندن انتقادات و پیشنهاداتتون
هستم!
درود
ما نسل متوهم و جوگیری هستیم. ما وقتی انگشتمان اوخ میشود، وصیت میکنیم. وقتی کبریت روشن میشود، به آتشنشانی زنگ میزنیم. باصدای ترکیدن اگزوز یه موتورسیکلت، فکر میکنیم جنگ شده است و...
اینکه ما اینطوری هستیم یکخرده تقصیر خودمان است و یکخرده نیست. چه توقعی دارید از ما؟ ما در زندگی چیزهای واقعی ندیده ایم. ما هیچوقت هیچ کس را نداشتهایم که عشقش ارزش مردن داشته باشد. ما مبهوت چشمهای هیچکس نشدهایم و به فرمان هیچکس جان نمیدهیم. تقصیر خودمان نیست. ما که آمدیم قحطی شد. ما آنقدر زیاد بودیم که دیگران فقط به سیر کردن شکم ما فکر کردند و فرصت به چیز دیگری نرسید. ما مانده بودیم و آتاری و مهد کودک که در جنگ هایش هم هیچکس واقعی نمیمرد. و شعرهایش خون آدم را به جوش نمیآورد که به ما بفهماند غیرت چیست. اینطوری شد که ما بر خلاف نسل قبلمان که فرصت کودکی نداشت و زود بزرگ شد، ما در کودکیمان ماندیم و ماندیم و ماندیم و... ما 15 سالمان شد؛ 20 سالمان شد؛ چند سال دیگر 30 ساله میشویم اما هیچوقت بزرگ نمیشویم. هنوز هم تا عاشق یکی میشویم فکر میکنیم بدون او میمیریم. در کنکور که قبول نشویم فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده است. تا کرایه تاکسی گران میشود تصمیم میگیریم از این مملکت برویم. بعضیها که حتی با اولین بگو مگو با همسرشان، میزنند به سیم آخر و... انگار خالهبازی است! بازی را بهم میزنیم. جر میزنیم. برای هیچچیز خودمان را فدا نمیکنیم. تا تقی به توقی میخورد ادای افسردهها را در می آوریم و از سر شکمسیری و بی دردی میخواهیم خودمان را پر درد نشان بدهیم. وقتی پدرمان به ما بگوید فلان لباس را نپوش و یا فلان جا نرو، رگ افسردگیمان میگیرد و میخواهیم خودکشی کنیم. میگوییم همهجا خفقان است. با همهی اینها ادعایمان هم میشود. اما بازهم میگویم تقصیر خودمان نیست.
هیچ اتفاق بزرگی در زندگیمان ندیدهایم. شاید بزرگترین اتفاق زندگی ما اساماس فرستادن به دختر فلانی یا دیدن فلان هنرپیشه در فلان رستوران یا ترکیدن یه نارنجک دستی کنار پایمان در چهارشنبهسوری باشد...
چه توقعی دارید از کودکی که پایش را هیچوقت از مهد کودک بیرون نگذاشته است. بگذارید خیال کنیم دنیا همان بازی آتاری ماست و ما گردانندگانش هستم.
شاید امشب که خوابیدیم یک صاعقهی سهمگینی از آسمان خورد توی سقف خانه مان و ترسیدیم و تکانی خوردیم... آمین!..