کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

داستانک ِ زن شناس!!

http://s1.picofile.com/cafe40cheragh/Pictures/mozoo/mozoo16.jpg

درود

یکی از بخش های اضافه شده به وبلاگ٬ داستانک هست! یعنی هراز گاهی اگه موضوعی به ذهنم برسه با قلم نه چندان قوی که دارم داستانی می‌نویسم و می‌ذارمش توی وبلاگ! خوبیه این داستان کوتاهه کوتاه ها اینه که حرفشو توی همون چند خط می‌زنه و ادامه دار نیست که حوصله رو سر ببره و بخوای منتظر ادامه‌اش باشی!

اولین داستانک: زن شناس!

توی ادامه مطلب هستش!


پ.ن:

1/خب زور که نیست! اون داستان قبلی رو هرکاری میکنم اونطور که میخوام نمیتونم تمومش کنم! چند قسمت دیگه‌اش رو هم نوشته بودم اما نگذاشتمش توی وبلاگ. خب پایانش اونطور که دلم میخواد نمیشه!

زن شناس!
لنگ کهنه و پلاسیده را از کنار ترمز دستی برداشتم و با آن عرق پیشانی‌ام را پاک کردم. لامصب هوای ظهر مرداد‌ماه آدم را کلافه می‌کند. حالا اول صبح‌ها و آخر شب‌ها بد نیست؛ ساعت 11 به بعد که می‌شود دمار از روزگارت در می‌آید. دنده را گذاشتم توی دو و آمدم کمی سرعت ماشین را زیادتر کنم که دیدم 200متر جلوتر زنی چادری کنار خیابان ایستاده. پایم را رو ترمز گذاشتم و آرام سرعت را کم کردم. کنارش ایستادم و دوتا بوق زدم یعنی کجا؟! زن عقب‌تر رفت و محلم نگذاشت. دنده عقب گرفتم و بازهم رفتم کنارش. سرم را نزدیک پنجره بردم تا صدایم را بشنود:
-خانوم کجا میری؟ بیا می‌رسونمت! مسافر کشم!
در عقب را باز کرد و سوار شد. طبق عادت سایر مسافرین در را محکم بست. خواستم برگردم و بگویم محکم‌تر می‌زدی بلکه یک‌جا کنده شود، اما با خودم گفتم شاید گرمای ظهر تابستان روی اوهم تاثیر گذاشته و کله‌اش داغ شده. بی‌خیال شدم و دنده را گذاشتم توی یک و حرکت کردم. آینه را تنظیم کردم روی صورتش. داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. همینطور که داشتم نگاهش می‌کردم گفتم: مسیرتون کجاست خانوم؟
بدون اینکه رویش را برگرداند گفت مولوی! با اینکه می‌دانستم حواسش به من نیست به جای اینکه حرفی بزنم سرم را تکان دادم به نشانه‌ی اینکه فهمیدم. مسیر طولانی بود و می‌خواستم سر صحبت را با او باز کنم. عادت داشتم تا یک نفر سوار ماشین می‌شد اول نگاهی به سر و وضعش می‌انداختم ببینم ارزش دارد هم‌صحبتم باشد یا نه. می‌خواهم بگویم آدم، آن‌هم راننده جماعت حوصله‌اش سر می‌رود اگر ساکت بنشیند و از صبح تا شب فقط مسافر جابه جا کند! همین‌طور که با همان لنگ‌ ام عرق گردنم را خشک می‌کردم گفتم: - لامصب هواش بد جور گرمه! آدم سرتا پا خیس عرق میشه! ماشین ماهم که بدون کولر. اعصاب نمی‌مونه واسمون.
توی آینه نگاهی به او انداختم دیدم هم چنان هواسش به بیرون از پنجره است. ادامه دادم: - آدم فقط اگه کار داشته باشه باس تو این گرما بیاد بیرون. وگرنه آدم عاقل که سر ظهری واسه تفریح پا نمیشه بیاد عرق کنه!
انگار داشتم گل لگد می‌کردم. اصلن حواسش نبود. دستم را بردم سمت ضبط و صدایش را که تا آخر بسته بودم دوباره مقداری زیاد کردم ببینم چه میگوید. طبق معمول مهستی می‌خواند. دستی به آینه بردم و الکی جا به جایش کردم تا به این بهانه بازهم نگاهی بی‌اندازم ببینم چه می‌کند. هنوز هم چشمانش توی پنجره بود. داشت کفری‌ام می‌کرد. با خودم عهد بستم اگر تا آخر مسیر همین طور ساکت نشست دو برابر ازش کرایه بگیرم. سر یک چهار راه که رسیدیم، چراغ قرمز شد و ثانیه شمارش شروع به عدد انداختن به صورت معکوس کرد. 120 شانیه! این هم کفری‌ام کرد. با کف دست زدم رو فرمان و گفتم:-  این هم از شانس لعنتی ما! اگر شانس داشتیم که...
نگاهم که افتاد به آن‌طرف چهار‌راه حرفم را توی دهنم نا تمام گذاشتم. یک ماشین ماکسیما مشکی رنگ کنار یکی از همین زنها که اسمشان را گذاشته اند زنان خیابانی ایستاد و زن هم بدون معطلی سوار شد. باز توی آینه به زن نگاهی انداختم و این‌بار دقت کردم توی چهره‌اش. چادری سرش بود و اصلن آرایش نداشت. چند تار مویش آمده بود بیرون توی صورتش. دوباره مور مورم شد بااو حرف بزنم.
گفتم: - دیدی خانوم؟ زنیکه‌ی خراب! تا این‌که ماشین جلو پاش بوق زد پرید بالا! عجب زن‌های کثیفی پیدا میشن! البته دور از جون شما ها!
چراغ سبز شد و همین که حرکت کردم زن رو کرد به من و گفت:
گفت: - فقط زن‌ها کثیفن؟ مرد کثیف پیدا نمیشه؟!
از اینکه بالاخره به حرف آمده بود خوشحال شدم. بدون اینکه برگردم به سمتش؛ گفتم: - نه! بالاخره هر زن خرابی باعث میشه یه مردی هم خراب بشه!
توی آینه نگاهش کردم ببینم چه می‌گوید. متوجه نگاهم شد. زل زد توی چشمانم و گفت: - آهان!یعنی اصلن ما مرده از پایه و اساس خراب نداریم؟
گفتم:- نه که نداریم! مرد اگه تنها باشه؛ اگه زن خرابی کنارش نباشه؛ چطوری خراب میشه؟! همیشه پای یه زن خراب وسطه که بقیه رو هم خراب میکنه!
معلوم بود از آن زن‌هاییست که همیشه و همه جا می‌خواهند از حقوق زنان دفاع کنند. گفت:
-حالا ملاک جنابعالی واسه تشخیص یه زن خراب چیه؟
با دستم یقه‌ام را صاف کردم و خودم را توی صندلی جابه جا کردم و گفتم: - خب معلومه! وقتی زنیکه، البته بلانسبت شما ها، هزار قلم آرایش می‌کنه و یه دسمال کاغذی می‌بنده دور سرش به جای روسری و تیشان فیشان میاد توی خیابون؛ خب معلومه که خرابه! از دور داد می‌زنه که من می‌خارم! یکی بیاد منو بخارونه. البته جسارت نشه ها! بلانسبت شما! اکثرن دیگه می‌شناسمشون. نه خودشون رو ها! نه! رفتارشونه! یعنی راحت می‌تونم بگم کدوم زن خرابه، کدوم زن خراب نیست. این خراب که میگم منظورم همون جـ.نـ.د.ه است! این تک پرها و تفریحی چرخ ها رو هم می‌شناسم! البته بلانسبت شما!
زن پوزخندی زد و گفت: - حالا چرا هی تکرار می‌کنی بلانسبت من؟
توی آینه نگاهش کردم و گفتم: - خانوم من امثال شما رو می‌شناسم. شخصیت از سر و روتون می‌باره. همین چادرتون یعنی سالمید. یعنی خراب نیستید. زنی که چادر کرد سرش یعنی کارش درسته. مثل خواهر و مادر خودم. اونا هم چادری‌ان.
وسط صحبت‌هایم بود که صدای زنگ تلفن همراه زن بلند شد. گوشی را جواب داد توی صحبت‌هایش می‌گفت: - کجا؟ چند نفرن؟ ساعت چند؟ الان که 12است! سر ظهر خسته ام! تازه دارم برمی‌گردم خونه! باشه؛ یه کاریش میکنم.
تلفنش که تمام شد نگاهش کردم دیدم سرش توی گوشیست و تند تند دکمه‌های گوشی را فشار میدهد و چیزی یادداشت می‌کند. رو کرد به من و گفت: - آقا دربست هم که می‌بری؟ من یه جایی چند دقیقه کار دارم. بعدش باید برم جای دیگه. می‌بری؟
با خنده گفتم:- بله! اصلن مسافر‌کشی که دربست نبرد که مسافرکش نیست. فقط کرایه‌اش...
نگذاشت حرفم تمام شود. گفت هرچه قدر باشد می‌دهم. می‌خواستم همان بحث زنان خراب و این‌ها را ادامه بدهم که گفت:
-آقا سر همین کوچه نگه دار پیدا میشم. چند دقیقه صبر کن میام!
و رفت. تا بیاید رفتم و از دکه روزنامه‌فروشی یک پاکت سیگار بهمن گرفتم و شروع کردم به کشیدن. همین‌طور سیگار دود می‌کردم و تو عالم خودم بودم که دیدم یک زن از همان زنان خیابانی با آن سر و وضع ناجور و لباسهایی که از چندجایش برآمدگی‌هایی مشخص بود آمد رفت و سوار ماشینم شد. اولش ترسیدم نکند دزد باشد. بعد با خودم گفتم اگر دزد بود می‌رفت و جلو می‌نشست. شاید ماشین را اشتباهی گرفته است. سیگارم را روی زمین انداختم و به سرعت رفتم سراغ ماشینم. کنار در عقب ایستادم و سرم را خم کردم کنار پنجره و گفتم:
-خانوم اشتباه سوار...
حرف توی دهنم ماسید. خوب نگاهش کردم. خودش بود. اما این‌بار نه چادر سرش بود نه آن سر و وضع نیم ساعت پیش را داشت! هاج و واج مانده بودم...

نظرات 45 + ارسال نظر
خوش خنده یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 07:32 http://www.comblogfa.blogfa.com

جالب بود
آدمایی که ادعای آدم شناسیشون میشه فقط ملاکشون ظاهره

فرزاد : سلام
دقیقن. متاسفانه خیلی اتفاقات و قضاوت های ما توی زندگی بر اساس ظاهر افراد میشه!

تلاله یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 08:39

سلام
متاسف شدم.اگه مردا هوسران نبودنِ زنها اینقد بدبخت نبودن...البته بلانسبت شوما

تلاله یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 08:40 http://talaleh.blogsky.com/

چه عجب دوم شدم

فرزاد : سلام
جایزه نداره ها!!!

آبان یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 09:54 http://abaan.blogfa.com

جالب بود...

میدونی....

فقط قصدمان این بود که بگوییم خواندیمش

مونا یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 09:58 http://raghse-mah.blogfa.com

به نظر من اگه یکم رو سراب کار میکردی خوب تموم میشد!
حالا وایسا اینو بخونم!

مونا یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 10:09 http://raghse-mah.blogfa.com

خوندم باحال بود!

الی یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 10:18 http://elinaz23.blogfa.com

همینه دیگه.. اخه بگو مردک از روی ظاهر راجع به شخصیت کسی قضاوت میکنن؟؟
خوبه حالا خودش گیر داده بود سوارش کنه و یه ریز داش ور میزد..
فری جون جامعمون خیلی گندشده..گندبودگندترشده...

سایه یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:05

باز اینجا برمگیرده به همون مثل معروف که هر چی قره زیر همین چادره!(البته منظورم بعضی از خانومای چادری بود سوئتفاهم نشه!)
ولی یعنی چی تو باید توی داستانت هم از زنا دفاع میکردی یعنی چی زنا کردا رو خراب می کنن!

فرزاد : سلام
هر چی قر عشقیه! زیر چادر مشکلیه!
سابق اینو میگفتن!

اکیوسان یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:06

جالب بود.هیچوقت حجاب ملاک خوبی و بدی یه زن نمیشه.
بعضی وقتا یه دختر بی حجاب از یه زن چادری پاک تره.
نمیفهمن که

امین یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:16 http://www.doreakhar.blogfa.com

سلام
اما اخرش تو داستانت ثابت نکردی که مردها خرابن یا زنها
انطور که پیدا بود حق رو ه مرده داده بود؟!!
این پ.ن که مینویسی رو خواهشا یکم شررنگتر کن

فرزاد : سلام
موضوع قضاوت بر اساس ظاهر بود!

حواترین یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:29

نه اشتباه نکن منظورم دوستیابی نیست گفتم شناخت آدمها مثلا علم روانشناسی منظورم این بود
و البته شناخت خودم و جایگاه خودم تو این دنیا
اینکه می گم اینجا جای مناسبی برای مطرح کردن ایده هام نیست دلیلش اینه که اون فیلترهای جامعه رواینجا نداره فرض کنیم می خوای یه کتاب چاپ کنی ... خب ببین اگر این کتاب به مرحله چاپ برسه چه مراحلی رو باید طی کنه ؟ از چه فیلترهایی باید رد بشه ؟ حالا بماند نظر کارشناسی و این حرفا ... اینجا همه اش گل و بوته بهم تقدیم می کنن و هی برای بالا بردن آمارشون میگن عالی بود خوب بود و فلان و بهمان این چه تاثیری می تونه تو ایده ات داشته باشه ؟
چند نفر پیدا میشن که واقعا بخوان بحث کنن البته باز تو وبلاگ تو خوبه یه وبلاگ شعر که نه شروور داشتم خیلی قبل اونقدر تعریف می کردن که خیال می کردم راستی راستی قلمم کار درسته درحالیکه وقتی انصافا نگاه می کردم می دیدم این چیزی نیست که من توقع دارم و تعریف ها الکیه
یا همین مهراسا رو که یه ماه پیش بستم خیلی برام مهم بود تو جلسات وحید هم همیشه می گفتم اما دیدم اونقدر ها مهم نیست چون بازخوردی نداره
مخلص کلام اینجا هیچ کدوم از دغدغه های جوابی نمی گیره و تنها چیزی که اینجا عایدم می شه یه چیزی تو مایه های علم روانشناسیه
داستانت رو هم می خونم اگر چیزی به ذهنم رسید می گم

فرزاد : سلام
باهات موافقم. منم گاهی بنا رو میذارم روی شناخت آدمها و افکارشون. خیلی وقتها وقتی بحثی پیش میاد زیاد جدی گرفته نمیشه و بیشتر علاقه دارن فقط بخون و برن! البته اگه بخونن!
گاهی هم تعریف و تمجید بی خود میکنن! موافق باهات...

حواترین یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:49

تو داستانت بیشتر به روایت یه روزمرگی پرداختی
یه اتفاق که به سادگی و بسیار روان و ملموس تعریف میشه اما بهتر بود معضلی و مشکلی رو بیان می کردی مثلا آدمها دردشون چیه که به این چیزا روی میارن البته یه ایده جدید نه اون کلیشه هایی که همه شنیدیم یه کمی بدیع تر و جذاب تر
اگر من بودم این داستان رو از زبان کسی می نوشتم که مرده و شوک آخر داستان نه روسپی بودن زن بلکه وجود نداشتن زن قرار می دادم که در عین حال زن مشکلات قشر خودش و قشر مردهایی که درگیر این مساله اند رو بیان می کرد
آخر اینطور داستانها رو من بهش می گم سقوط آزاد
اما کاش با کلمات طوری بازی می کردی که این سقوط حس بشه یه جورایی منتظرش بودم که زن بیاد بیرون با اون شمایل چون از روسپی گری دفاع می کرد
نگو کجای داستان دفاع کرد چون حس من از خوندن داستانت این بود که داره دفاع می کنه

فرزاد : سلام
خب ببین داستان کوتاه رسالتش بیان کامل و با دلیل و مخلفات یه معضل نیست! اون کار داستان و رمانه. داستان کوتاه یه بخش... یه پاراگراف... یه نقطه از زندگیه. میگه و میره و عبور میکنه. بقیه اش با خواننده است! اگه قرار باشه بسط و گسترش پیدا کنه اسمش داستان کوتاه نیست. میشه رمان.
من قبلن مثل اعتقاد داشتم باید از الف اول معضل تا ی اخرش رو نوشت! اما چندوقت پیش اتفاقی با استاد عباس معروفی از طریق ایمل نامه نگاری کردم و ایشون دیدگاه منو نسبت به داستان نویسی تغییر دادن.

آفرودیته یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 11:55

جالب بود!

هاله یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 12:06 http://holy-room.blogsky.com

او بابا بهت امیدوار شدم ! مفهومو جالب رسونده بودی .. قضاوت از روی ظاهر !

ولی میدونی ، اگه میخواستی داستان تاثیر بیشتری بذاره باید به این مسئله هم که چرا این زن اینجوری شده یه اشاره های کوچیک و غیر مستقیمی میکردی .. مثلا چمی دونم ، یه جوری سر حرف رو باز میکردی که زنه مثلا داره میره بیمارستان ملاقات پسرش و ناراحته و میگه که نمیدونه خرج بیمارستان رو چکار کنه و این حرفا .. یه چیزی تو همین مایه ها . متوجه که هستی .

اما بازم اشاره به یکی از معضل های جامعه انتخاب ِ خوبی واسه اولین داستان ِ کوتاهت بود .

فرزاد : سلام
اولین داستانی که شوما خوندی! قبلن دوتا دنباله دار و 4تا کوتاه دیگه نوشته بودم.

دافی نگار یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 12:10 http://www.dufinegar.blogfa.com

جالب بود

من یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 12:53 http://mymadhouse.blogsky.com

در جواب "اینجا چراغی روشنه..."
. . .
هرجا چراغی روشنه، از ترس تنها بودنه!

فرزاد : سلام
ای ترس تنهایی من... اینجا چراغی روشنه...

دودو یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 12:59 http://doudou.blogsky.com

جالب بود داستانت...
تکاتش هم قضاوت از روی ظاهر بود...
هم دیدگاه افرادی از جامعه از چادری بودن!

دیدگاهش اشتباه مطلق نبود...اما نباید به طور قاطع می گفت که چادری ها اینجوریند...چون همونطور که دیدیم ادمایی که چادر رو وسیله برای کثافت کاریشون می کنن کم نیست.

تبریک میگم....نکته هارو خوب رسوندی.
میدونی...من کلا از فیلما و سریالایی که به شعور بیننده توحین نشه و فرصت اینو بذاره که خود بیننده بفهمه فینال چی شده رو خیلی دوست دارم.
همینطور داستان و رمان ها.


خوب از پسش بر اومدی.

فرزاد : سلام
ممنون که با دقت خوندی :)

Ghazal یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 13:18 http://more-smoke.blogfa.com

راستی،، این لوگو هایی که بالا سمتِ چپ میزاری هم خیلی خوب شده!!باریکلاااا..
میتونی با رنگایِ مختلف قشنگترشون کنی..
و فوتبالِ ایران پُر از حاشیه و چیزایِ جالبِ!

فرزاد : سلام
قالبو تغییر دادم.

هیدرا یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 13:56

اخه چادرم شد ملاک تشخص؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جالب بود....
ولی خب یه پیشنهاد کوجولو:
(البته ببخشیدا!)
من عاشق داستان کوتاهم و زیاد میخونم. از بین داستانا اونی جذبم میکنه که نتونم اخرشو به هیچ وجه حدس بزنم!
اگه بتون حدس بزنم دیگه برام جذابیت نداره...
داستان توهم خیلی خوب شروع شد ولی توش نخ زیاد دادی واسه فهمیدن اخرش!
اگه بازم خواستی بنویسی به این نکته توجه کن...!
البته بازم ببخشید اگه دوست داشتید!

فرزاد : سلام
آخه یه صفحه دیگه اول و آخر داره! اصولن داستان کوتاه سه بخشه. شروع، گره و پایان. فضای زیادی برای قلم فرسایی نداره. زودی باید جمعش کرد!
چشم... سعی خودمو میکنم!

دودو یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 14:31 http://doudou.blogsky.com

ولی یه چی یادم اومد...من از وسطاش انتظار داشتم که این دخیه خوبی نباشه...حالا با این فرق که حدش میزدم یه روز دیگه سوارش می کنه با یه تیپه متضاد...
یه کوچولو مرموز تر بنویس که اخرش رو کسی حدس نزنه

ببخشیدا البته.

فرزاد : سلام
برای رمان و اینها میشه! داستان کوتاه فضا برای گسترش و ایده پردازی و مخلفات بسیار نداره!

Miss o0o0o0om یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 14:38 http://www.oooooom.blogfa.com

هنوز نخوندم....اما همه می گن جالب بود...امیدوارم جالب باشه....
داستان دوست دارم کوتاه یا حالا دنباله دار....
اره اقا فرزاد این داستانا رو یه جوری در وبلاگه خوبتون جا بدین......

سپیده یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 14:43 http://zarrafeh.blogfa.com

خوب بود. موضوع ساده و معمولی داشت ولی از وسطش می شد آخرشو حدس زد.

پرستو یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 15:43 http://www.parast00k.blogsky.com

سلام
جالب بود و یه کمی ناراحت کننده.

پسر آبان یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 16:05 http://pesare-aban.blogfa.com

جالب بود
شیوه ی نگارشت رو میگم نه داستان رو
داستانش واقعا تاسف برانگیزه
موضوع جالبی بود

فرزاد : سلام
پس دو مورد جالب داشتیم! شیوه ی نگارش و موضوع! خب جسارتن میشه بفرمایید داستان چیه؟! یعنی از چی تشکیل میشه غیر از شیوه ی نگارش و موضوع؟!

لوت یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 16:21 http://lot.blogsky.com

9 شهریور( ۳۱ آگوست) روز جهانی وبلاگ
مقرر گردید که در این روز، وبلاگ‌نویسان در وبلاگ خود، ۵ وبلاگ دیگر -که شاید حتی نگاه‌شان از نگاه نویسنده متفاوت باشد- را به اختصار به خوانندگان خود معرفی کنند.
اینجانب به عنوان یک بلاگر وظیفه خود دانستم که به دوستان وبلاگ نویسم اطلاع رسانی کنم. تا بلاگرهای فارسی زبان از این حرکت جهانی عقب نمانند!
برای اطلاعات بیشتر به این ادرس مراجعه کنید: http://sorenblog.com/blognews/blog-day/

فرزاد : سلام
ممنون بابت اطلاع رسانی!

حوری یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 19:28 http://afkarepichdarpich.persianblog.ir

آفرین فرزاد
داستانت خیییییییییلی قشنگ بود پسرم

مـــــاه تیســــا یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 22:57 http://www.mah-tisa.blogfa.com

سلام گارسونی خوبی؟؟

داستانت رو خوندم اولش که گفتی رانندهه دلش میخاست با یکی بحرفه یاد خودم افتادم وختی سوار آژانس میشم حرف میزنن و منم جوابشون رو میدم کچلم میکنن

در مورد اون خانوم این شعره به ذهنم رسید که دوران دبیرستانمون میخوندیم برای همه :

دختران از بهر عفت میکنند چادر به سر
نامه را از زیر چادر میدهند دست پسر
قدیمی بود ولی خب به ذهنم رسید .. جامعه ی بدیه ... نمیدونم چی باید بگم ... سکوت میکنم برادر ...
بعدشم عکسم همه جا همون قبلیه بود نمیدونم چرا این جا اون جوری بود بید

موفق باشی همیشک خدا آیکن گل خونه

فرزاد : سلام
یه شعری هم ما میگفتیم...
هرچی قر عشقیه... زیر چادر مشکیه!

دودو یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 22:59 http://doudou.blogsky.com

اون دست نوشته هاتو الان خوندم.
حیلی جملا جالبی بود....

دختر ایرونی دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 00:24

حالا بعد از همه ی اینا بگو ببینم به نظر تو مرد خراب وجود نداره؟ فقط زنا توشون خراب پیدا میشه؟

فرزاد : سلام
کل مملکت خرابه!

دودو دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 01:47 http://doudou.blogsky.com

زنده ای ایا؟؟؟

فرزاد : سلام
به لطف بار پروردگار... بلی!

امین دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 11:49 http://doreakhar.blogfa.com

سلام
باور منظور نوشته هاتو میفهمم
یه نکته تو ذهنم بود آخه در مورد اون یکم مانور داده بودی

فرزاد : سلام
میدونم میفهمی! جهت تاکید گفتم!

نسرین دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:13 http://delneveshte-haye-ma.blogfa.com/

به نظرم داستان کاملی بود
البته یه اشکال مهم اینه که راننده تاکسی که انقد حرف نمی زنه یعنی من خودم به شخصه اگه راننده زیاد حرف بزنه یه چیزی بهش می گم یا پیاده می شم
ولی در کل جالب بود
سطحی نگری و ظاهر بینی مردم ما رو خوب نشون داده

فرزاد : سلام
بدبختانه همیشه راننده تاکسی پر حرف خورده به تور من!

تلاله دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:14 http://www.talaleh.blogsky.com/#

چطوری الان؟خوبی؟
ترکت به کجا رسید؟؟

فرزاد : سلام
ترکم قرار نبود به جایی برسه! من دارم به یه جاهایی میرسم. همین طوری دارم میرم جلو!

تلاله دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:17 http://www.talaleh.blogsky.com/#

میگم فرزاد جون تو روخدا یه کاری کن این مشخصاتمون ذخیره بشه ..مردم بس آدرس دادم نیومدی.

تلاله دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:42

نمی دونم چرا نمیشه...این نمایش عکسمو میگم..همه مراحلش رو رفتم اما نمایش نمیده؟؟؟چرا؟کمکم کن.

فرزاد : سلام
نیدونم!
رفتی توی اون سایته؟ ثبت نام کردی؟ راهنمای ثبت نام رو خوندی؟ مراحل رو درست انجام دادی؟! اگه تمام این کارها رو کردی کمکی از دست من بر نمیاد

[ بدون نام ] دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 13:56

توی همون یه صفحه اخرش باید سورپرایزت کنه...!
تمام فنش همینه...!
میگم توروخدا شماها(بعضی از خوانندگان محترمه) تعارف نکنیدا ...هرچی دوست دارید بار چادریا کنید...اشکال نداره!!!!!!

فرزاد : سلام
شوما شناسنامه نداری که اسمت یادت میره؟!

دختری با ذهن مغشوش دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 16:27 http://begoo-hi.blogfa.com

خوب بود
اما آخرش درست ثابت نشد که این زنها نیستن که مردارو خراب میکنن
مثلا این زنه قبل ازینکه گوشیش زنگ بخوره باید
به شدت و محکم میگفت شایدم این مردا هستن
که زنهارو خراب میکنن...
یا یه چیز تو این مایه ها
دفعه ی بعد شفاف سازی بشه لطفا

فرزاد : سلام
حالا کی گفته این مردها هستن که زنها رو خراب میکنن؟

خانوم کوچولو دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 17:47 http://malake70.blogfa.com

واقعن نباید از روی ظاهره افراد راجبشون قضاوت کرد.
داستانه جالبی بود.

نیما دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 20:13 http://www.arezuhaye-aghaghi.persianblog.ir

خوشم اومد ! با اینکه از اول یه جورایی میشد داستان و حدس زد اما بعضی وقتا باید به همه یادآوری بشه که قضاوت زود و نابه جا باعث خجالت مییشه !

یکی مثل من دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 23:59 http://hassankachal3.blogfa.com

آغا دربست ؟!!!

فرزاد : سلام
کوجا؟ خونه خالی؟

Kiarash سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 00:35 http://kianevesht.persainblog.ir

خودتو عشقِ داداچ فرزاد :)))
ما تو پیدا کردن ی قالب ساده موندیم اونوقت شوووما هِی تغییرات قالب می دی دل ما رو آب می کنی
داستانت هم انصافا جالب بود ...

فرزاد : سلام
دارندگی و برازندگی داداچ

فاطمه سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 01:05 http://www.13781413.blogfa.com

این روزا همه آدم شناس شدن
راستی تبریک میگم شنیدم آقایون میتونن چنتا خانوم بگیرن اونم بدون اجازه ی همسر
خوش به حالتون

فرزاد : سلام
من همون یکیش رو هم نمیخوام!

هادی بی تقصیر( شبکه V ) سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 12:22 http://btaghsir.blogfa.com/

سلام، قشنگ بود ما آموختیم که نباید از روی ظاهر کسی قضاوت کرد!

چاکریم آقا...

حوری سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 19:05 http://afkarepichdarpich.persianblog.ir

ما منتظر دومیش هستیم

دختر بهار چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 01:27 http://2khtare-bahar.blogsky.com

خیلی نمیشد اسمشو گذاشت داستان کوتاه.شفاف سازی بایستی کمتر می بود!...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد