کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

آخر تابستون! یا... حال وهوای روزهای آخر تابستان دریک سراشیبی تند ناگزیر!

http://s1.picofile.com/cafe40cheragh/Pictures/mozoo/mozoo2.jpg

درود

فوقش سه هفته‌ی دیگر از تابستان باقی مانده است! البته در خوشبینانه‌ترین حالت! این هم می‌گذرد.

به اواسط شهریور که می‌رسیم همیشه روزها تند و تندتر سپری می‌شوند تا به مهر برسند. انگار تابستان می‌افتد توی یک سراشیبی ِ تند ِ ناگزیر! برای بچه مدرسه‌ای‌ها که دیگر هیچ! هی دلشان می‌خواهد تابستان بیشتر کش بیاید و تمام نشود این تعطیلات ِ کوفتی. مدام می‌نشیند و توی ذهنشان روزهایی که می‌گذرد را چوب خط می‌اندازند تا ببینند چقدر دیگر زمان دارند که صبح‌ها بدون استرس راحت بخوابند و شب‌ها تا هروقت بخواهند بیدار بمانند.

این پاراگراف بالا را که نوشتم یک مرتبه رفتم به 10، 15 سال پیش. زمانی که دبستان بودم. این موقع‌ها که میشد، دستم توی دست مادرم بود و از این بازار به آن بازار می‌رفتیم. برای خرید کیف و کفش و لباس و اینها! یادم هست همیشه دلم می‌خواست یک کیف آبی بخرم. مادرم نمی‌گذاشت. از رنگ آبی خوشش نمی‌آمد! لباس‌هایی که می‌خریدم را هرشب چک می‌کردم. می‌رفتم سر وقتشان و هی نگاهشان می‌کردم و می‌پوشیدمشان و چون نو بودند ذوق می‌کردم. مدام با خودم می‌گفتم لباس من بهتر از لباس فلانی است. فلانی، اول مهر که کفشم را بیند دلش برای خودش می‌سوزد که چرا کفشش مثل مال من نیست. بچه بودیم دیگر. توی دنیای خودمان بودیم.

لیوان‌های کشویی یادتان هست؟! همان هایی که جمع میشدند و میشد گذاشتشان توی جیب! هه! چقدر بر سر اینکه چه رنگش را بخرم این موقع‌ها فکر می‌کردم. هر سال یک رنگ می‌خردم که با مال پارسالی‌ام یکی نباشد که بچه‌ها بگویند لیوانت کهنه است. همین حوالی هم بود که همیشه لوازم التحریر را می‌خریدیم. آن مداد‌های سوسمار نشان را شما نیز داشتید؟! من جعبه مداد رنگی‌های 24تایی‌ام راهم همیشه سوسمار نشان می‌خریدم. یادم می‌آید چقدر بر سر خرید مداد شمعی با مادرم جر وبحث داشتم. هیچ‌وقت نمی‌خواست برایم بخرد. می‌گفت اینجا هوا گرم است. می‌گذاریشان توی آفتاب و همه جا را کثیف میکنی!

یک آه بلند. از جنس آه های یاد آوری خاطرات شیرین گذشته.

نمی‌دانم چرا تابستان نوستالژیک ترین ماه سال است! همه خاطرات و دلخوشی‌ها و بیشتر عکس‌های من مال تابستان است. همین تابستانی که با این گرمای لعنتی‌اش امانم را بریده است سراسر خاطره است. هر گوشه‌اش را که توی ذهنم مرور میکنم برام زیباست. شاید به همین خاطر بود که همیشه همان هفته‌های اول و دوم مهر که به مدرسه می‌رفتیم، معلم سریع موضوع انشاء را روی تخته می‌نوشت : "تابستان خود را چگونه سپری کردید؟"


نظرات 71 + ارسال نظر
مونا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:06 http://raghse-mah.blogfa.com

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووول

۳۰ ثانیه مهلت میدادی من اول بشم!

مونا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:11 http://raghse-mah.blogfa.com

آره راس میگی چه دورانی بود!
همیشه شب ۳۱ شهریور که میرفتم بخوابم از ذوق فرداش خوابم نمیبرد!
اما الان دلم نمیخواد رنگ مهرو ببینم

هی... یادته!؟... عجب...
:.
الان واسه چی دلت نمخواد مهر بشه؟!

نسرین جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:12

دوم
ولی خوبیش اینه که داره پاییز میاد
من که امسال از اول تابستون تو فکر پاییز بودم

پاییز هم زیبایی های خودش رو داره. البته بیشتر حال و هواش دلیه... یعنی همون قدر که تابستون نوستالژی داره٬ پاییز با دلت کار داره...

من میخواستم اووول بشوم! نگذاشتند! هی روزگار... هی

بازم این بچه پررو!!

مونا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:18 http://raghse-mah.blogfa.com

همه جایتان بسوزد که ما اول شدیم!!!!
چون باید عین خر درس بخونم البته دور از جونش!
دیگه دوست و دوست بازیم تموم شد....هی!!!

ما که حسود نیستیم! شوما اول بشو! ماهم آبو میریزیم همون جاییمون که میسوزه... چرا ابو جای دیگه بریزم؟!
:.
هه... شوما هم کنکور داری؟!

مونا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:23 http://raghse-mah.blogfa.com

اینطور میگن!!!

باهات شوخی کردن. زیاد جدی نگیر. کنکور رو برداشتن

غزل جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:29 http://www.calm2.blogfa.com

یعنی یک هفته هست ما اسکل مینمودیم اخوی! فکر کردیم خوانده اید آن سیاهی نامه را!!!
حالا بگذریم دیگر گذشته ها گذشته...بلی با تمام این پست موافق بوده و رضایت خود را از این نوشته ابراز کرده و میگوییم ما نیز هم!

دور از جون... منتهی چیزی توی صندوق پستی من نبود. شاید این کد تصویر رو اشتباه وارد کردی و نیومده. شاید دور از جون در توهم بسر برده و برای کس دیگه ای فرستادی... خدا میدونه...

غزل جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:33 http://www.calm2.blogfa.com

راستی من سوم شدم!

نخیر! بنده سوم شدم!

غزل جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 13:35 http://www.calm2.blogfa.com

مگر من مسکرات بر بدن میزنم که توهم هم....لا اله الله! چقدر قیافه این آقاهه رو دوست دارم شبیه شوهر خودمه:

جسارتن شوما مثال بارز نخورده مست می‌باشید.
شوهرت گانگستره؟!

تابو جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 14:04

آخه این «درود» چیه میای اول نوشته هات مینویسی پسر خوب؟ مثل زدن کراوات و پوشیدن پیژامه میمونه..!

یوخده مسئله رو شرح و بسطش بده! درود کراواته یا پیژامه!؟! و اصولن پیژامه بد است یا کراوات!؟ پیژامه یا کراوات؛ مسئله این است!
پیژامه زنانه مردادنه اش هم فرق میکند برای بستن کراوات یا هر دو قباحت دارد؟! مقداری این مسئال را روشن بفرمایید تا ما بقیه اش را توضیح بدهیم!
راستی... شوما سایز پیژامه تان چند است؟!

لوت جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 14:20 http://lot.blogsky.com

آپم!

آپم!!

لوت جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 14:21 http://lot.blogsky.com

مگه تابستون بود؟؟

شما بگیر بخواب. بعدن بیدارت میکنم.

غزل جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 14:25 http://www.calm2.blogfa.com

من مشت نیشتم...
آره شوهرم گانگستره! من برم الان میاد بهم گیر میده میگه با مرد غریبه داری حرف میزنی؟!

خدا برات حفظش کنه!
خیر پیش...

R آ A ذ Z ر A جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 15:07 http://azar-diary.blogfa.com

لیوان کشویی

ای خدا !!!


پستت شدیدا نوستالژیک بود منو شوت کرد به روز های مدرسه

یادش بخیر

تنها چزی که منو خیلی اذیت میکرد این بود که روز اول که همه با مامانها میومدن من تنها بودم :(

ولی کم کم عادت کردم


آخرین روزی که رفتم مدرسه (۲سال پیش که سوم دبیرستان بودم) مدیرمون گفت خوشحالم که دیگه نمیبینمت ... هی روزگار !!

(راستی تو لینکدونی من نشون نداد آپ شدی آیا چرا ؟!!)

یادته؟!
خوشم میاد درک کردی چی گفتم. ای ول
:.
یحتمل از بس شیطنت کردی مدیرتون از اینکه داشت نفس راحتی میکشید بعداز مدتها خوشحال بود!
:.
نکنه یکی دیگه رو جای من لینک کردی؟!

هیدرا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:07

انگار همین دیروز بود که پست گذاشتی تا
اره من همیشه از اواسط شهریور بی تاب مدرسه میشدم...دلم میخاست زودتر اول مهر بشه!
ولی بعد از یه هفته از اول مهر دوباره دلم برا تابستون تنگ میشد!!!!!
الانم هنوز همون ریختیم...!

من الان روزه ام بعدش دقیق نفهمیدم چی چی میگوووی!
انگار همین دیروز بود که پست گذاشتی تا؟؟!
الانم هنوز همون ریختیم...!؟! کدوم ریخت!؟

[ بدون نام ] جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:09

ببخشد نظر بالا کامل تایپ نشد:
گفتم انگار همین دیروز بود که پست گذاشتی اول تابستون خوش باشید...!!!

شوما چه خوب یادتونه! ای ول... عجب حافظه و دقتی!

نگین جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:36 http://www.inky.blogsky.com

قربونت بشم کوچولوی من!

هی می رفتی سر وقت لباس های نو و می پوشیدیشون؟آخی...دلم یه طوری شد...

اعصابم خورد شد با این پست نوستالژیکت!





نوستالژی که اعصاب خوردی نداره! حس قشنگ تداعی خاطراته! شیرینه!

نگین جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:37 http://www.inky.blogsky.com

اوائل تابستون فکر می کردم آخر تابستون خیلی هیجان انگیزه برام...

کاش همیشه اول تابستون می موند و به نیمه هاش نمی رسید...

خی طبیعتن همیشه اون چیزی که آدمی فکر میکنه به سراغش نمیاد...

هیدرا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:45

اتفاقا منم چون روزه بودم نفهمیدم چی دارم مینویسم...!
همون ریختی که بی تاب اول مهر شدم و بعد از یه هفته که از اول مهر بگذره دوباره بی تاب تابستون میشم...!!!!
دقتمون که هنوز به پای شما نرسیده...!

اول مهر که تازه پاییزه و پادشاه فصل ها... برای شاعر ها که فصل خوبیه. نیست؟!
:.
بله...

یکی مثل من جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:50 http://hassankachal3.blogfa.com

یادش به خیر .. میشه اینقدر همتون این گذشته های خوب تکرار نشدنی رو یاد ما نیارید و دلمون رو نسوزونید ؟؟؟
از همون بچگی چشم و هم چشمی داشتی و خاله زنک بودیاااا !!!
از طرف ما به یه بازی وبلاگی دعوت شدی .. خواستی بیا بکنش !..

دلت سوخت؟! آبو بریز همون جاییت که میسوزه!
:.
نخیر عزیزم. از بچگی اقتدار طلب و خود یگانه پندار بودم! یعنی به زبون ساده اعتماد به نفس داشتم در حد خداا

بی حیا جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 16:57 http://bi-haya.persianblog.ir/

من دیوونه ی اون هیجانی و عزم اراده ی قوی ایم که داشتم واسه درس خوندن!!
همه ش میگفتم کی اول مهر میشه من امسالو دیگه بکوب بخونم!! :))




ازون لیوان کشوئیا من یه سال داشتم فقط! بعدش دیگه با دس خوردنو عشق بودو بس!! :دی

حالا بکوب خوندی؟
:.
خب منم فقط تا چهارم دبستان داشتم. اونم بخاطر اجبار مدرسه بود.

سایه جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 17:31

واقعا " که بچه سوسول! با لیوان آب میخوردی؟آخی آخی نازی ما هر کی با لیوان آب میخورد مسخره اش میکردیم!
ولی کوفت!ما هی یه کاری می کنیم یادمون نیاد دو هفته ی دیگه میخوایم بریم تو هی یادمون میار!
باید دوباره بیارنت بزارنت پشت اون نیمکتا تا دیگه از این پستا نزاری!

مدرسه اجبار کرده بود با لیوان آب بخوریم.
:.
هه... خب منم دو هفته ی دیگه میرم دانشگاه سر کلاس. غر زدن نداره که!

دافی نگار جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 18:07 http://www.dufinegar.blogfa.com

منم از تابستون خیلی خاطره دارم ولی از انشا و معلم و مدرسه متنفرم

خب تنفر یه حس ناپایداره. ممکنه گذشت زمان نوسالوژی خونت بزنه بالا و از مدرسه و خاطراتش خوشت بیاد.

حمید جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 18:07 http://www.shaiadkeaiande.blogfa.com/

خاطره باز هستید گویا

موافقم. اواسط شهریور هم نه همون اول شهریور که میشه خیلی سریع میگذره.
کلن شهریور ماه عجیبیه.

دقیقن. یک پست هم چند وقت پیش در مورد خاطره باز بودنم نوشتم.
عجیب عجیبه این شهریور...

پسر آبان جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 18:11 http://pesare-aban.blogfa.com

گفتی بچه مدرسه ای و کردی کبابم
سه هفته دیگه آخرین سالش شروع میشه والبته دهن سرویسی ما صد در صد تو این سال تضمین شدست

آخی... تو هم کنکور داری؟! همه ی خوانندگان وبلاگ من امسال کنکور دارن... عجب...

شـــ گردن ـــال جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 18:32 http://shalgardanism.blogfa.com

کام آن!! این تایستون آخه چی داره که واسش پست نوشتی؟؟!! جاست وینتر!! جاست شال گردن!!

شات آپ! آخه خوزستان زمستون داره که من ازش بنویسم. اینجا دوبار توی سال از شالگردن استفاده نمیکنیم!

کودک فهیم جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 20:06 http://www.the-nox.blogfa.com

من هم زمانی که دبستانی و راهنمایی بودم هیچوقت دوست نداشتم تابستون تموم بشه به خاطر صبح از زود بیدار شدنی که خودت هم اشاره کردی.اما از وقتی که دبیرستانی شدم و مخصوصا الان که دانشجو هستم دلم می خواد تابستون زودتر تموم بشه.زمان که می گذره حتی علایقمون هم تغییر می کنه.هرچند من همچنان عاشق این فصل هستم و یکی از دلایلش هم اینه که در این فصل متولد شدم

بسیار عالیه...
واااو... متولد تابستان... حتمن هم مرداد؟! من کلن دوست داشتم تابستون به دنیا بیام! اونم مرداد!

دودو جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 20:30 http://www.doudou.blogsky.com

اخ گفتییییی......والا از این لیوانا من یادم نمیاد داشته باشم.البت چرا...شاید سال اول دبستان فقط.
اخه سال به سال خاکی تر می شدم.با دست اب می خوردم

خیلی مرفه بی درد بودیا



نمی دونم از اومدن مهر خوش حالم یا نه...فقط میدونم دیگه مثل قبل نیست.خیلی جدیه.یعنی شوخی بردار نیست دیگه امسال و سال بعدم.

هییییییییییییی

خب دیگه!‌کنکور شوخی بردار نیست!

مژده جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 21:56 http://shahnematollahi.mihanblog.com/

سلام. بله.... گذشت. عمرمونه که همینطور می گذره و نمی تونیم حتی یک لحظه جلوش رو بگیریم

در گذشتنش شکی نیست. کیفیت گذشتنشه که مهمه!

هاD جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 22:19 http://www.gereh-koor.blogsky.com

ای بابا ...

مربا بده بابا!

علیرضا میرحسین جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 22:21 http://www.hotdogs.blogfa.com

بذار تموم شه..خسته شدیم

ما از گرما داریم میپزیم! ما بیشتر خسته شدیم!

دختری با ذهن مغشوش جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 23:21 http://begoo-hi.blogfa.com

من فقط یه بار ازین لیوان کشویی ها خریدم
بقیه ش ازونایی میخریدم که کنارش ساز دهنی بود!
البته من هنو مدرسه ای هستم

منم از اون لیوان ساز دهنی ها داشتم!

Miss o0o0o0om شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 00:10 http://www.oooooom.blogfa.com

اوه عجب پست خوبی گذاشتیا...
یادش بخیر...
چه دورانی بود....
اون لیوانا ....هه هه....

یادش بخیر...

آیدین شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 00:38 http://ghostantanzie.mihanblog.com/

زدی دودمان نوستالژی رو به باد دادیا (خودت می دونی میخواستم چی بگم که روم نشد!!) چرا اینقدر چشم رو هم چشمی بود دبستان شما ! دبستان ما که طرف رو با لباسش می شناختن !‌ یعنی اگه فلانی مثلا بهادر روز اول دبستان قرمز می پوشید روز آخر هم با همون قرمز می رفت !! (این بلاگ اسکای هم چه اسمایلی های مزخرفی داره !)

آقا ما کلن سیستممون با همه فرق داشت!
:.
این همه شکلک باحال داره اینجا! شرف داره به اسمایل های بلاگفا که!

حوری شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 00:57 http://afkarepichdarpich.persianblog.ir

داغ دلمو تازه کردی
ولی ذوق و شوق خرید لوازم اتحریر و کیف و کتاب یه طرف اون دلشوره و حس عجیب شروع مدرسه یه طرف دیگه

چه خوب یادته خاطراتت 200، 300 سال پیش رو!

دختر ِ کوچه پشتی شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 03:10

یادش به خیــــــر

آمپر نوستالژیاییم زده بالا اگه ترکید تقصیر شوماس . :دی

شوما بترک٬ تمام مسئولیتش با ما!!

پرستو شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 08:55 http://www.parast00k.blogsky.com

سلام داداشی
واقعا یادش بخیر. اون لیوان کشوویارو همیشه خیس می بستیم، بعد یه بوی وحشتناکی میگرفت که نگو. ما که بچه زمان جنگ بودیم، دفتر کاهی و مداد رنگی 6 رنگ دیگخ آخرش بود.
یادش بخیر!

شوما یه چند سالی بزرگ تر از مایی... خاطرات دوران شوما جالب تر بوده. یادش بخیر...

گلنوش شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 09:52 http://2khmale-shey2n.blogfa.com/

آخی.
اون لیوانا خیلی با مزه بودن.
با پاک کن های باربی و ...
بعد یه سوال فنی::::
کیف چه رنگی میخریدی؟؟

زمان ما پاک کن باربی نبود که!! چند هزار سال پیش شوما درس میخوندی مگه؟!
:.
قرمز! سبز! کرم! هر رنگی غیر از آبی!

بهاره شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 11:24 http://www.pashe-koori.blogsky.com

خدا را شکر من مثه تو همچین خاطرانی نداشتم.الان دارم واست کامنت میدم که مامانم کتابام را گرفته و پرتش کرده گوشه اتاق.یعنی اینقدر دلمردم که حتی نرفتم سراغش...

بابا تو کلن با همه فرق داری! مودت متفاوته!

سپیده شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 13:54 http://javedanegi.blogsky.com

انگار همین دیروز بود از برگشتنت به جونه و دل تنگی نوشته بودی...

انگار همین دیروز بود بخاطر گلای پژمرده ی گلخونه ات غصه خورده بودی...

چقد زود گذشت...

با تمام این احوال روزهای گرم تابستونی به شدت گرماشون خاطره انگیز بود...

آسمون دلت همیشه تابستونی دوواش فرزادی...

چاکرررریم همشیره.
شوما چه حافظه ی خوبی داری! یادته هاااا... ای ول... ای ول...

الی شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 14:35 http://elinaz23.blogfa.com

سلام عرض شد اقا فرزاد..
خیلی بی مرفت شدی..
دیگه سر نمیزنی..
حالی از ما نمیپرسی...

والا من سر میزنم! منتهی نا محسوس. چشم... از این به بعد محسوس سر میزنم.
حالا... حال شوما خوبه؟

هاله شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 14:55 http://holy-room.blogsky.com

آآآی نگو که دلم خووونه این روزا !!!
بچه مدرسه ایم خو هنوز ...

تموم میشه به زودی بچه مدرسه ای بودنت!

سلما شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 15:41

آخ گفتی....
یادمه این موقع ها بود که باوالدین گرامی همراه میشدیم .می رفتیم بازار برا کیف وکفش اون اونیفرم مسخره ی مدرسه.هه ُیادم میاد همیشه آستیناش برام کوتاه بود!!
مامانم هی بشون می گفت چر اینقد آستینای مانتوهاتون اینقد کوتاس؟!!ولی مثه اینکه دسته ما یه خرده بلند تر بود!
یادش بخیر می رفتیم دفتر مقش می خریدیم عجب حالی داشتا...
مرسی متنت جالب بود!

متشکرم... شوما لطف داری!

مینو شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 17:39 http://yousefabad.blogfa.com

واقعا نوستالژیک ه این تابستون. ولی بیشتر واسه همون بچه مدرسه ای ها. واسه ماها میشه خیلی مثل بقیه ماهای سال

دانشجو جماعت هم مثل بچه مدرسه ایه! فرقی نداره

حوری شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 18:35 http://afkarepichdarpich.persianblog.ir

فرزاد جون من می خوام برم مدرسه

نمیشه حوری جان! یه چند صد سال سنت زیاده!

ف@طمه شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 19:36 http://http://zarafekocholo.blogfa.com/

آخی
یادش بخیر واقعا 2سال مزه ی تابسونو نمیفههمم یعنی مزه ی هیچ مناسبتی عید تعطیلی

خب دانسجو نیستی یحتمل که نمیفهمی! دانشجو و بچه مدرسه ای زیاد توفیر نداره. واسه جفتشون تابستون معنی داره! غیر از این واسه بقیه یکسانه با ماههای دیگه!

کودک فهیم شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 19:50 http://www.the-nox.blogfa.com

نه، شهریور به دنیا اومدم

مثل مامان من! بسیار جالب

بی حیا شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 22:34 http://bi-haya.persianblog.ir/

نه هیچ وقت !!:دی

میدونستم!

میرا شنبه 13 شهریور 1389 ساعت 22:50 http://KHAB25.BLOGFA.COM

برای من پاییز نوستالژیک ترین ماه سال است!

پاییز زودتر بیایید...

نیم ماه دیگه صبر داشته باش... میاد... والبته میره...

کاغذ کاهی یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 01:10 http://kooche2.blogfa.com

امان از اون موضوع انشاء !!
خداییش دلم برات سوختا ... کیف آبی ...مداد شعی ... چقدر چیز دلت میخواسته ها

خب بالاخره من چند صد سال از شوما کوچیک تریم. دوره ی ما این طوری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد