کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

تخلیه ی روحی!!!

درود

خیلی حرف رو دلم مونده... خیلی گلایه... خیلی دلواپسی... خیلی دوستت دارم...
میخوام همه اش رو یه جا خالی کنم. بخدا خودم هم خسته شدم از تلخی و تلخ نوشتن؛ اما من با نوشتن راحت میشم. یعنی هر وقت موضوعی آزارم میده مینویسمش تا راحت بشم. یه جورهایی تخلیه میشم. اما بقیه که متوجه این موضوع نیست. میان و میگن و خسته شدیم از بس تلخ نوشتی! خواهشن بذارید تا شنبه... فقط تا شنبه... شاید هم زودتر؛ فقط واسه خودم بنویسم. واسه دل خودم. هرچی هم دلم خواست مینویسم. تلخ یا شیرین... خصوصی یا عمومی... فقط میخوام بنویسم. یه چند روز بذارید به حال خودم باشم... بعدش میام و دیگه تلخ نمینویسم. اصلن سعی میکنم همه اش شاد بنویسم. خوبه؟! پس تا شنبه...

چهارشنبه 17:17 نوشت:

دلتنگیهایم از دوری توست... تو که در آن غروب جدایی تنها... مسافر جاده ها شدی و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی و عاشقانه بازگردی. من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام... می دانم که روزی خواهی آمد. آن روز که عشق نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست...


چهارشنبه 10:37 نوشت:

به یک ساعت نکشید که دوباره زنگ زدم هواپیمایی و واسه فردا ساعت 3 بلیط رزرو کردم. سست عنصری تا این حد؟؟!! من واقعن به یه روانشناس احتیاج دارم.


چهارشنبه 09:41 نوشت:

تو خوابگاه که بودم خوبیش این بود که هر از گاهی که بچه ها میرفتن خونه من اونجا می موندم. تنها. و این تنهایی رو دوست داشتن. یعنی یه تنهایی موقت رو. اما از روزی که اومدم اینجا نتونستم تنها باشم. اما اینبار میخوام واسه خودم تنهایی بسازم. کاش بشه... بدون مزاحم...


چهارشنبه 09:00 نوشت:

وسائلم رو جمع کردم... ساکم رو بستم... بلیط هواپیما واسه ساعت 11 صبح گرفتم... اما یهو به سرم زد و نرفتم. سست عنصر شدم...

سه شنبه 23:43 نوشت:

بی هیچ اجباری می ماند خاطره ای از تــو در یادم... بی آنکه بدانم دلتنگت می شوم... بی آنکه بخواهم بغضم برای توست و تــو بی آنکه بدانی فراموشم می کنی...


سه شنبه 18:11 نوشت:

ای که در فصل خزان بینی مرا با پشت خم، این زمستان را مبین،  ما هم بهاری داشتیم... این نیز بگذرد...


سه شنبه 15:25 نوشت:

اگه خدا بخواد داره یه مسافرت چند روزه جور میشه! 50 درصد قضیه حله! 50 درصد دیگه اش هم حل بشه عالیه! یعنی امیدوارم که بشه...


سه شنبه 02:10 نوشت:

محتاج دعام... نه واسه خودم... واسه یه عزیزی... خواهشن...


سه شنبه 02:08 نوشت:

سخته... خیلی سخت... کنارت زجر بکشه و ببینی و کاری از دستت بر نیاد... دردش رو ببینی و درمونش دست تو نباشه... مریضیش تورو هم عذاب بده و نتونی کاری بکنی...


سه شنبه 01:20 نوشت:

دلش دلتنگ یادی... دلت دلتنگ یادش... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت... دلم دلتنگ یادت...


سه شنبه 01:09 نوشت:

آه که چقدر دلم از بی معرفتی آدم ها می گیرد. نمی دانم این رسم روزگار است یا رسم آدم ها، که تا یادشان نکنی یادت نمی کنند. خیلی سخت است کسانی که دوستشان داری - صادقانه و از عمق وجودت- ، بی رحمانه - و شاید هم ندانسته - قلبت را تکه تکه کنند. خیلی انتظار بزرگی است این که بخواهی عزیزانت جویای احوالت باشند!!!
چند وقتی است از بودن توی جمع عذاب می کشم. اینجور وقت ها بیش تر احساس تنهایی می کنم. سخت تر از اینکه دنیای همه ی آدم های دور و برت با دنیای تو زمین تا آسمان فرق داشته باشد ؟! شاید باید به تنهایی خو کرد . شاید باید او را فهمید ...
آدمِ اهل ارتباطی هستم اما شمار دوستانم شاید بیش تر از انگشتان یک دست نباشد . تا دنیای کسی را نزدیک به دنیای خودم نبینم اجازه نمی دهم پایش را توی دنیایم بگذارد. این که می گویم دوست یعنی دوست صمیمی - یا شاید دوستی که من فکر می کنم صمیمی است - ... این که می گویم دوست یعنی محرم... یعنی کسی که می توانم دنیایم را با او قسمت کنم ... این که می گویم دوست یعنی... یعنی دوست دیگر... دوستی که با او به تنهایی به اندازه ی یک دنیا شادی...
حالا چه شده که انقدر دلم گرفته نمی دانم. شاید دل من کوچک شده ، شاید هم آن ها بی معـ... ( نمی توانم تمامش کنم ...)

مـاتـحـتـــ نویسی!!!

درود

یعنی یکی از اعضای محترم بدنم رو جر میدم که مطلب بنویسم بعد جماعت میان و 8 خطر مطلب اصلی رو نمیبینن و کاری به کارش ندارن، اون یه خطی که ته پست نوشتم ماتحت بلاگفایی ها بسوزه رو میبینن و شروع میکنن تحلیل و تفسیر کردنش!! من کلن توی این چند وقت وبلاگ نویسی به یه نتیجه ای رسیدم... اصولن هر وقت تو وبلاگ حرفی از ماتحت و سایر مخلفات اطرافش میشه این سیل عظیمی از نظراته که سرازیر میشه به سمت کامنتدونی وبلاگ ها! کل وبلاگ نویس ها و وبلاگ خونها انگار تخصص عجیبی در تحلیل و تفسیر ماتحتی دارن! یعنی میخوام بگم هاااا... اصولن از شیکم به پایین نوشتن سود وبلاگی داره... بخدا  :))


پ.ن:

1/عارضم به حضورتون که شاید من واقعن از دنیا بی خبر باشم و ماتحت عضو جذابی باشه برای پیگیری و تحلیل و تفسیر! که اگر اینطوره پیشنهاد میکنم برنامه هایی مانند پارازیرت و 60 دقیقه و میزگردی با شوما با موضوع جذاب ماتحت و مشکلات آن و یا زیر شکم یا بالای شکم! مسئله این است!!! و ایضن موضوعاتی از این قبیل برگزار کنن...


2/ بلاگفایی های عزیمت کرده به بلاگ اسکای؛ ورودتون رو تبریک عرض میکنم. میتونید از سایت زیر برای پیدا کردن قالب مورد نظرتون استفاده کنید. قالبهای متنوعی داره:


!...قالب  وبلاگ پیچک...! PICHAK


جامه دران :))

درود

یک جایی خواندم توی یکی از این کشورهای اروپایی یه گروه ایرانی، کنسرت عرفانی داشتن و اسم کنسرت هم بوده جامه‌دران. فکر می‌کنید اسم کنسرت رو توی پوسترها چی ترجمه کردن؟ استـ.ـریپ تیـ.ـز!!!


 تصور کنید که مردم برای همین اسم بلیت خریدن و رفتن نشستن توی سالن. چند تا نوازنده مو و ریش بلند اومدن و براشون ساز زدن. یکی از نوازنده‌ها هر وقت دستی به ریشش می‌کشیده یا موهاش رو از روی شونه‌اش کنار می‌زده مردم فکر می‌کردن حالا وقتشه و یه جیغ خفیفی از اون وسط مسطا شنیده می‌شده. اما تا آخرش اتفاقی نیفتاده. یه سری رفتن اعتراض کردن. یه سری هم دست‌بردار نبودن و با گروه رفتن پشت صحنه. یه سری دیگه هم حتماً دنبال این دراویش توی خیابون راه افتادن :دی


پ.ن:

1/ از نگین بانو بخاطر نظرات بسیار جالبش متشکرم!! نظراتی که به صورت صفحه ای و خصوصی ارسال شده بود. ممنونم... 

2/ پست بعد رو که ارسال کردم، قسمت4 داستان هم ارسال میشه!

3/ این جناب جوووون داره از زیر کار در میره! میخواد نظرات رو جواب نده و توی وبلاگ کسی نظر نذاره، اسمشو گذاشته روزه ی اینترنتی! بریزید سرش و تهدیدش کنید تا حساب کار بیاد دستش!!! بله...

4/ همچنان با بلاگفایی ها ابراز همدردی میکنم و از همین جا اعلام میکنم که بسیار فجیع دارم حال میکنم که ماتحت همتون سوخته! واقعن!! نه؟؟!! نسوخت؟!  عجب؟! کی الان حسادت کرد به اینجا؟؟ هااا؟  یوهاهاهاهاها





یه فنجون نسکافه ی سرد شده:

پرستو: دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که خواب از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل را
که در بهشت خدا هم غریب بود؟!

زنــدگــی جاریست...

درود

پسر و دختر توی چمن ها نشسته اند. دختر اشک می ریزد. پسر یک دستش را دور گردن دختر انداخته و با دست دیگرش اشک های او را پاک می کند و لبانش را می بوسد. اولین بار است که چنین صحنه ای را زنده پیش رویم می بینم. با چشم خودم نه توی فیلم ها، عکس ها، کتاب ها، شعرها، نقاشی ها و ترانه ها. این همان بخشی است که از زندگی ام دزدیده اند. از خیابان گردی هایم. گردشم در پارک، در کوچه ها و میدان ها. برای همین است که نگاه می کنم و نمی ترسم از اینکه پرخاش کنند. بگویند ندید بدید. بگویند پشت کوهی. حالا می فهمم که چرا کسی حوصله پیاده روی ندارد. حوصله کشف کوچه پس کوچه ها و گوش دنج دلدادگان را. وقتی بوسه ای نمی بینیم، بوسه ای نمی خواهیم.


پ.ن:

۱/ ابراز همدردی میکنم با همه ی بلاگفا نویس ها! من که بهتون پیشنهاد داده بودم بیاید بلاگ اسکای! خودتون گوش ندادید :دی

۲/ گاهی یه کامنت میتونه افکارت رو زیر و رو کنه! یه نظر که خیلی به دلم نشست. حیفم اومد خصوصی بمونه. نوشتمش توی یه فنجون نسکافه سرد شده :)

۳/ از نویسنده اش ممنونم :)





یه فنجون نسکافه ی سرد شده:

نگین:یه قهوه چی تا تلخ نباشه خودش نمیتونه یه قهوه ی تلخ درست کنه!!!
کمی از خستگیت رو بریز تو یه فنجون، یکم هم لبخند بهش اضافه کن، عصاره ی بیخیالی رو توی فنجونت بریز، قاشقی از احساست رو اضافه کن، فنجونت رو هم به کمی نگاه مهمان کن، صاف و ساده...برش دار و نوش جان کن!
حقیقت های تلخ همیشه شیرین ترین نوشیدنی ها هستند!
گاهی لازمه که یه کافه چی بشینه پشت یه میز، با نور یه شمع که استاد درست کردن سایه های بزرگه، و منتظر باشه تا براش قهوه ی تلخ بیارن!
کامت را شیرین کن!

مبهوت و کبود و گس!

میگوید*: هی فلانی٬ هیچ میدانستی نوشته هایت تلخ شده اند! به قول یکی از خوانندگان وبلاگت٬ مثل قهوه تلخ!

میگویم**: از کوزه همان برون تراود که در اوست! زندگی که تلخ بگذرد همین میشود دیگر! وقتی غمهایت روی هم تلنبار شوند... وقتی سیگارهایت فرت فرت به پای تو بسوزند و دم نزنند... وقتی تنهایی... وقتی نیست... وقتی نیستی... همین میشود دیگر...

ادامه میدهم: تازه فکر میکنم گس هستم تا تلخ! هنوز طعم تلخی ام را نچشیده ای!!!

میگوید: اینقدر غر نزن... خسته ام کردی!

میگویم: راست میگویی... خسته هم هستم... خیلی خسته... خیلی وقت است که از خودم هم خسته شده ام...

میگوید: من رفتم. خداحافظ...

میگویم: تو هم برو... آدمی تا شاد است، دور و برش شلوغ است. غمگین که میشود، تنهاست. تنها که شد، افسرده میشود. افسرده که شد، تلخ میشود. تلخ که شد میگویند چرا تلخی؟! از دستت خسته شدیم!!  آدمی را تنها میگذارند بعد انتظار دارند تلخ هم نشود!

:.

دوباره شدم مانند زنبق بعد از باران،
این روزها مانند فواره خودم را تکرار می کنم...

:.

میگوید=سایه ام!

میگویم= خودم!!

:.

راستی... روز جوان هم هست امروز... یاد ترانه ای که رضا صادقی آنرا خوانده افتادم. میگفت:
این روزان جوان و پیرن همه از جان خود سیرن
ظاهر ا همه می خندن ولی تو دلشون اسیرن...