کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

مبهوت و کبود و گس!

میگوید*: هی فلانی٬ هیچ میدانستی نوشته هایت تلخ شده اند! به قول یکی از خوانندگان وبلاگت٬ مثل قهوه تلخ!

میگویم**: از کوزه همان برون تراود که در اوست! زندگی که تلخ بگذرد همین میشود دیگر! وقتی غمهایت روی هم تلنبار شوند... وقتی سیگارهایت فرت فرت به پای تو بسوزند و دم نزنند... وقتی تنهایی... وقتی نیست... وقتی نیستی... همین میشود دیگر...

ادامه میدهم: تازه فکر میکنم گس هستم تا تلخ! هنوز طعم تلخی ام را نچشیده ای!!!

میگوید: اینقدر غر نزن... خسته ام کردی!

میگویم: راست میگویی... خسته هم هستم... خیلی خسته... خیلی وقت است که از خودم هم خسته شده ام...

میگوید: من رفتم. خداحافظ...

میگویم: تو هم برو... آدمی تا شاد است، دور و برش شلوغ است. غمگین که میشود، تنهاست. تنها که شد، افسرده میشود. افسرده که شد، تلخ میشود. تلخ که شد میگویند چرا تلخی؟! از دستت خسته شدیم!!  آدمی را تنها میگذارند بعد انتظار دارند تلخ هم نشود!

:.

دوباره شدم مانند زنبق بعد از باران،
این روزها مانند فواره خودم را تکرار می کنم...

:.

میگوید=سایه ام!

میگویم= خودم!!

:.

راستی... روز جوان هم هست امروز... یاد ترانه ای که رضا صادقی آنرا خوانده افتادم. میگفت:
این روزان جوان و پیرن همه از جان خود سیرن
ظاهر ا همه می خندن ولی تو دلشون اسیرن...