درود
توی یه پیاده روی گنده! وسط یه بلوار پر دار و درخت. که گربهها دائم دنبال موشا می کنن. هوا هم معتدل باشه. میشه میز و صندلی ها رو آورد بیرون، به جای این همه بانک، چهار تا کافه و رستوران راه انداخت. کافه ی خیابونی اصل جنسه. جون می ده واسه تو پیاده رو نشستن، قهوه خوردن و روزنامه خوندن، گپ زدن و معاشقه دخترا و پسرا رو، تو نیمکتای وسط بلوار نگاه کردن. ملت رد می شن و می بیننت که داری قهوه می خوری، هوس قهوه می کنن، هوس کتاب خوندن می کنن. داری تیکه های استیک رو آروم می ذاری تو دهنت و با دستمال سفیدی که رو پات انداختی، لباتو پاک می کنی و یه قلپ از نوشیدنیت می خوری، هوس غذا می کنن. لم دادی رو صندلی، پاتو انداختی رو پات و سرت رو گرفتی رو به آسمون و چشماتو بستی و یه لبخند محوی رو لباته. ملت می یان رد می شن و هوس می کنن یه جا بشینن و خستگی درکنن. اینجوری آدما دلشون معاشرت می خواد و معاشرت و گپ زدن جهانی می شه. همه وسط روز به جای چرت زدن سر کار و مگس پروندن جیم می زنن و می یان تو کافه های خیابونی ِ تو می شینن و می گن و می خندن. غوغایی می شه، بلوایی می شه. تصور کن...
یه فنجون نسکافه ی سرد شده:
نگار: دو خط ِ آخرش خیلی لطیف بود فرزاد ٬ تجسمش هم آدمُ یه جورائی قلقلک میده!
درود
آدمها دو دسته اند...
دسته اول اونایی که تا تنها نشن به یادت نمی افتن... یعنی فقط مواقع تنهاییشون و وقتایی که میبینن کسی دور و برشون نیست به یاد آدم می افتن!
دسته ی دوم کسانی هستن که همیشه به یادتن... یعنی حتی وقتهایی که با بقیه هستن و شادن به یادت می افتن و دوست دارن تو شادیشون شریکت کنن...
:.
دسته ی دومی ها کمتر پیدا میشن اما مورد علاقه ی منن!
۰۰:۱۴ نوشت:
یه دسته دیگه هم هست که اینقدر ازشون متنفرم توی دسته بندی من یکی جا ندارن! آدمهایی که نه دلتنگ میشن نه به یادتن. فقط وقتی کارشون گیر باشه و به کمک احتیاج داشته باشن یهو بدجور عجیب خاطرخواهت میشن!!!
پ.ن:
1/ بعضی ها هم خوب بلدن آدمو خر کنن! مثلن وقتی بهش میگی: هااااا، بی معرفت شدی و یادی از ما نمیکنی! میگه: یعنی باید چیکار میکردم؟ میگم: خب هر از گاهی یه میس کال مینداختی رو گوشیم تا بفهمم به یادمی!! میگه: احتیاجی به این کارها نیست. من بیادتم!
آره ارواح عمه ات!! تو که از یه تک زنگ زدن ساده در میری و از اون طرف مشغول خوشی با بقیه هستی معلومه چقد به یادمی!! بعضی آدمها هم اینطوری ان!
2/ یه وقتهایی منتظری یکی یادت کنه. دقت کن! یکی! نه هرکی!! اما نمیکنه. خوب معلومه اینقدر حالش خوب هست و مشغولیات فکری دیگه داره که تو از یادش رفتی! اما هیچوقت به این آدمها نباید گفت چرا به یادم نیستی! چون اونوقته که منت بذارن گردنت و بگن مثلن هفته ی پیش که تلفنی باهم صحبت کردیم! گاهی هر چقدر هم بهشون حالی کنی که من همیشه به یادتم و تو هم گاهی، یادی، نگاهی، آهی، تکی، پیامی، کوفتی، زهر ماری، چیزی بفرست دلمون پوسید ... حالیشون نمیشه!
3/ آقا یکی این میکروفون رو از من بگیره... رفتم بالای منبر همینطوری واسه خودم چرت و پرت میگم و میرم...
4/ خب آدم خسته میشه... همیشه هی پشت سر هم از این و اون یاد کنی اما وقتی یهو دلت هوای اینو میکنه که یکی یه کاری کنه که بفهمی یکی هست که به یادت باشه کسی پیدا نمیشه! خب خداییش آدم خسته نمیشه از تنهایی؟... از زندگی؟...
۰۲:۰۶ نوشت:
همیشه نظر برتر هر مطلب رو توی مطلب بعد مینوشتم. اما اینبار نظر یکی از دوستان بدجور به دلم نشست. همین جا مینویسمش و به جای یه فنجون نسکافه ی سرد شده اسمشو میذارم یه فنجون نسکافه ی داغ!!
شنبه نوشت:
خدا را شکر که حالش خوبه. تا امروز دودل بودم که نکنه حالش خوب نیست و خدای نکرده مشکلی واسش پیش اومده اما... نه... احوالاتش بهتر از منه! بازم خدارو شکر که سالمه... به قول یکی از دوستان... چه پر توقع شده بودم من. و البته حسود! بذار خوش باشه... حالا یادی هم از ما نکرد٬ نکرد...
یه فنجون نسکافه ی داغ:
من:از موضع بالا به آدما نگاه کن
به درک که یادت نمیکنن. به جهنم که یادت نمیکنن. اصن تو مگه حسودی که زورت میاد طرف روز و روزگارش اینقد خوشه که یادت نمیکنه؟
ولشون کن بابا. اونی که باهاش باشه، هس
اونیم که نیس، یعنی از اولشم اشتباه بوده بودنش
درود
به پنجره خونهها نگاه میکنید؟ توی بهار بستهان که پشه نیاد. توی تابستون که باد کولر بیرون نره، توی پاییز که گرد و خاک و برگای خشک تو نیاد، توی زمستون که گرمای بخاری و شوفاژ بیرون نره. هرهشون اینقدر باریکه که جایی واسه گلدون گذاشتن نیست. بیشترشون چهارگوشن و گوشههاشون تیزه. محض رضای خدا امروز که داشتم پیاده کوچهها رو گز میکردم، یه پنجره ندیدم که بالاش یه هلال نرم مهربون داشته باشه. جلوشون رو نرده کشیدن. یادشون رفته دیگه کسی تو کوچه توپ بازی نمیکنه. بچهها همه پای تلویزیون و کامپیوترن. اونوقت کدوم توپ قراره شیشهها رو بشکنه که اینجوری نرده کشیدن؟ یا کدوم دزد قراره نردبون بذاره سه طبقه رو بکشه بالا؟ همهشون آهنیان. باید کلی بگردی تا یه دونه پنجره چوبی توشون پیدا کنی که اونم تا چند وقت دیگه قراره بکوبنش. پنجره چوبی مگه بهتون چیکار داشت ورداشتید این پنجرههای آهنی و آلومینیومی رو ساختید؟ میدونید چند تا زمستون باید بگذره که چوب پنجرهها بپوسه؟ مگه این خونههایی که چهل پنجاه ساله دووم آوردن با پنجرههای چوبی، چیزی از پنجرههای شما کم دارن؟ مگه چوبشون پوسیده یا دزد ورداشته چوبا رو اره کرده و گنجهای قیمتی رو به غارت برده؟ زیر سر کیه؟ برم خفت کی رو بگیرم؟ معمارا؟ بناها؟ بساز بفروشا؟
درود
بستگی به این داره که یه پیس بزنی دوتا پیس، سه تا یا بیشتر. بستگی به این داره که کجا بزنی. اون وقت فاصله تنظیم میشه. اگه یکی دوتا سهتا پیس بزنی مییان جلوتر که بتونن استنشاقت کنن. اگه چهارتا پنج تا و بیشتر بزنی، دیگه زحمت نداره، وایستادن دور و خودش مییاد و میپیچه تو سرشون و میمونه زیر دماغشون، لازم نیست تکونی به خودشون بدن. یه آدمایی مییان و رد میشن و تا چندوقت بوی عطرشون میمونه. یه آدمایی مییان و رد میشن و هیچی جا نمیذارن. گموگور میشن و پیداشون نمیکنی. حواست میره به آدمی که عطرش کل تاکسی رو گرفته، از آدمی که بیبو نشسته داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه غافل میشی، از عطر نابی که زده ولی باید اینقدر نفست رو پر و خالی کنی که بوش بپیچه تو سرت. بستگی به این داره که دوست داری زیبایی خودش بیاد و بخوره تو صورتت یا حفاری کنی و پیداش کنی. ماجراجویی به همین چیزاس دیگه...
پ.ن:
1/ باید بهتون بگم کافه ی جدیدمو لینک کنید یا خودتون متوجه میشید؟؟!! :دی