درود
های و هوی بیهوده!
این همه سر و صدا توی دنیا راه افتاد و چپ و راست بیانیه صادر شد که فلان کشیش آمریکایی دیوانه است و محکوم، آخرش طرف آمد و انصراف داد! از اول هم معلوم بود حالش خوش نیست! با آن سیبیل های مسخرهاش!
هرکسی اعتقادات و علایق دینی خودش را دارد. اسلام، مسیح، یهود، بودا و...
همه و همه قابل احترام هستند. اصل آزادی انسان هم همین را میگوید که هر
انسانی در انتخاب دینش آزاد است. خواه ناخواه، 1 و نیم میلیارد مسلمان در
جهان وجود دارد. حالا یک تعداد سر جنگ دارند دلیل نمیشود که به اعتقادات
توهین شود. آتش زدن قرآن چه دردی را درمان میکرد غیر از نشان دادن جاهلیت و
پا بر جا بودن تفکر قرون وسطایی در کلیسا و خشمگین کردن مسلمانها؟!
مشکل این است که بعداز چندین هزار سال زندگی ِ بشر، هنوز فرا نگرفته است که
بنشیند و بر سر اختلافاتش با این و آن گفتگو کند. مدام دلش میخواهد
بجنگد، نابود کند، تخریب کند. این خلقت دوپا فرقی نمیکند ایرانی باشد یا
آمریکایی یا چینی؛ کلن هنوز آدم نشده است!
اشک و بغض تمساح!
ملت مظلوم فلسطین و افغانستان و عراق و لبنان و کومور کم بودند، این پاکستان سیل زده هم بهشان اضافه شد! من نمیدانم خدا چرا هرچه بدبختی است را فرت و فرت نازل میکند دور و بر کشور ما! این مسئولین دلسوز ماهم که خدا خیرشان بدهد! آخر فضل و بخشش و دل رحمی هستند!! مردک ِ وقیح، سال گذشته این همه از مردم کشور خودش را کشت، زندان کرد، شنکجه داد، بعد میآید توی نماز عید فطر و بغض میکند و قطره اشکی با هزار ضرب و زور گوشهی چشمش جمع میکند و با آه و ناله میگوید به مرد مظلوم پاکستان کمک کنید! جمع کن این بساط تزویر و ریا را مردک...
رمضان رفت!
عیدتان مبارک. ما که این ماه رمضان را 28روزه تمام کردیم. روزهمان هم همان کشیدن گرسنگی و تشنگی بود. دیگر نمیدانم بقیه مواردش را چقدر رعایت کردم و اصلن این مدل روزه گرفتن را خدا قبول میکند یا نه؛ فقط میدانم فرقی نمیکند ماه رمضان برود یا ماه سپتامبر! آنچه فرق میکند این است که هرچه رفت، چیزی برایت داشته باشد. تجربهای... دانشی... یادگاری... . مهم این است که دست خالی نرود. یا به عبارتی، دست خالی نمانی!
انتخابات فصلی
وبلاگستان!
ایدهی جالب وحید (وب گپ) در راه انداختن انتخابات فصلی میان وبلاگها هر چند نواقصی دارد اما باعث ایجاد شور در وبلاگرها میشود و از نظر من باعث ارتقای سطح وبلاگها میشود. حالا درست است که تنها تعداد محدودی از این انتخابات اطلاع دارند و مربوط میشود به بخش کوچکی از بلاگرها اما این کار بازهم ارزشمند است. من همین جا از وحید بخاطر راه انداختن این انتخابات تشکر میکنم. از شما دوستان عزیزی که رفتید و وبلاگ من را (در اصل وبلاگ خودتونو) معرفی کردید تشکر میکنم. مطمئن باشید این لطف دوستان را در آینده فراموش نمیکنم. منتهی این تنها معرفی وبلاگها برای کاندیداتوری بود. انتخابات اصلی روز ۲۲ و ۲۳ شهریور ماه برگزار میشود که از همهی دوستان دعوت میکنم حتمن شرکت کنند و به ارتقای وبلاگستان کمک کنند.
خورده ریز های وبلاگ!
خب با توجه به دو سوال پست قبل به این نتیجه رسیدم که از این به بعد همچون سابق به تمام نظرات تا آنجایی که وقت اجازه بدهد جواب بدهم. البته دوستان دقت داشته باشند که همین طوری و در هوا نظری نگذارند و بروند. وقتی نظری میگذارید پیگیر جوابش هم باشید. شاید بازهم اجتیاج به جواب باشد. منتهی از تبدیل شدن بخش نظرات به چت روم خودداری کنید!
از هفته ی آینده هم معمولن طبق نظر دوستان بین ساعات 8 تا 12 شب آپ میکنم. که البته احتمال 12 شبش بیشتر است.
مـُـتـُـشکرم...
درود
کاش میشد...
کاش میشد از اینجا بروم. اینجا را که میگویم منظورم دنیا و متعلقاتش است. خودکشی را نمیگویم! رهایی را میگویم. بروم یک گوشه کناری که هیچ کس نباشد. خودم باشم و خودم. از تنهایی بیزارم و اکثر اوقات آزارم میدهد؛ اما این بار فرق میکند. این تنهایی که دلم میخواهد با آن تنهایی که معلول ِ فراموش شدن توسط دیگران و نادیده گرفتنت و بیمحلی شان میشود فرق دارد. میخواهم کسی نباشد. کسی نباشد تا از خودم رها شوم. نمیدانم دیوانه شدهام یا تازه میخواهم از دیوانگی خلاص شوم. هرچه هست... هرچه قرار است بشود... فقط میدانم اشعار مولانا در این وادی بی تاثیر نبوده اند. مدام یک چیز تکرار میشود. از خودت رها شو... از تمام تعلقات این دنیا دور شو... فراموش کن... نخواه... نطلب... به دنبال کسی یا چیزی نباش... صبر داشته باش... صبر... رها میشوی...
اما نمیگذارند. میخواهم رها شوم اما مگر این جامعه میگذارد. سماجت عجیبی دارد تا مرا در مشغولیت به تعلقات "خود" نگه دارد. خستهام کرده است. مدام توی گوشم زمزمه میکند بهار که آمد، همه چیز درست میشود. تابستان که آمد، سرحال میشوی. پاییز که آمد، عاشق میشوی. زمستان که آمد، جای گرمی سکنا میجویی! اما وقتی میروم... وقتی میبینم... انگار هیچ! همچنان پشت در ماندهام! ناکام... نامراد... ناراضی...
همهی ما همین هستیم. خوده تو! مگر نمیگفتی بگذار فلان دانشگاه قبول شوم، آنوقت ببین چگونه خوشبخت میشوم. مگر نمیگفتی بگذار با فلان دختر ازدواج کنم، بهار زندگی من آغاز میشود... پس چه شد؟! کو آن بهار زندگی؟ چرا نیامد؟! میدانی دلیلش چیست؟! نفس. خود. من... اسمش نمیدانم چیست. تنها میدانم درونیست. بی مروت است. خیر ندارد. همهاش سردی و افسردگیست. همهاش درهای بسته است با وعدههای خوش و مشغول کننده!
مولانا مدام میگوید چیزهایی که جامعه از طریق القائات خود، مارا اسیر و فریفته شان میکند بدلی و بی محتوا هستند. همین اسارت هم هست که باعث رنج و عذاب است. و من میخواهم از این رنج و عذابها خلاص شوم... از این دنیا و متعلقاتش... از خودم...
پ.ن:
1/ بگردید و کتاب "با پیر بلخ" از آثار محمد جعفر مصفا را پیدا کنید و بخوانید(به چاپ 14ام رسیده است). از این رو به آن رویتان میکند. آنچنان درونت را تخریب میکند که بیا و ببین... فقط باید حوصله اش را داشته باشی و بگذاری تخریبت کند... تا ساخته شوی...
2/ حالم چندان خوش نیست! نه آن حالی که سرما میخورد و ناخوش میشود. حال فکری ام... حال درونی ام... ناخوش است... عجیب هم ناخوش است... سر درگم... گیج... مبهم... تخریب شده... !!
3/ پست رو برگردوندم. با کمی تغییرات!
درود
فوقش سه هفتهی دیگر از تابستان باقی مانده است! البته در خوشبینانهترین حالت! این هم میگذرد.
به اواسط شهریور که میرسیم همیشه روزها تند و تندتر سپری میشوند تا به مهر برسند. انگار تابستان میافتد توی یک سراشیبی ِ تند ِ ناگزیر! برای بچه مدرسهایها که دیگر هیچ! هی دلشان میخواهد تابستان بیشتر کش بیاید و تمام نشود این تعطیلات ِ کوفتی. مدام مینشیند و توی ذهنشان روزهایی که میگذرد را چوب خط میاندازند تا ببینند چقدر دیگر زمان دارند که صبحها بدون استرس راحت بخوابند و شبها تا هروقت بخواهند بیدار بمانند.
این پاراگراف بالا را که نوشتم یک مرتبه رفتم به 10، 15 سال پیش. زمانی که دبستان بودم. این موقعها که میشد، دستم توی دست مادرم بود و از این بازار به آن بازار میرفتیم. برای خرید کیف و کفش و لباس و اینها! یادم هست همیشه دلم میخواست یک کیف آبی بخرم. مادرم نمیگذاشت. از رنگ آبی خوشش نمیآمد! لباسهایی که میخریدم را هرشب چک میکردم. میرفتم سر وقتشان و هی نگاهشان میکردم و میپوشیدمشان و چون نو بودند ذوق میکردم. مدام با خودم میگفتم لباس من بهتر از لباس فلانی است. فلانی، اول مهر که کفشم را بیند دلش برای خودش میسوزد که چرا کفشش مثل مال من نیست. بچه بودیم دیگر. توی دنیای خودمان بودیم.
لیوانهای کشویی یادتان هست؟! همان هایی که جمع میشدند و میشد گذاشتشان توی جیب! هه! چقدر بر سر اینکه چه رنگش را بخرم این موقعها فکر میکردم. هر سال یک رنگ میخردم که با مال پارسالیام یکی نباشد که بچهها بگویند لیوانت کهنه است. همین حوالی هم بود که همیشه لوازم التحریر را میخریدیم. آن مدادهای سوسمار نشان را شما نیز داشتید؟! من جعبه مداد رنگیهای 24تاییام راهم همیشه سوسمار نشان میخریدم. یادم میآید چقدر بر سر خرید مداد شمعی با مادرم جر وبحث داشتم. هیچوقت نمیخواست برایم بخرد. میگفت اینجا هوا گرم است. میگذاریشان توی آفتاب و همه جا را کثیف میکنی!
یک آه بلند. از جنس آه های یاد آوری خاطرات شیرین گذشته.
نمیدانم چرا تابستان نوستالژیک ترین ماه سال است! همه خاطرات و دلخوشیها و بیشتر عکسهای من مال تابستان است. همین تابستانی که با این گرمای لعنتیاش امانم را بریده است سراسر خاطره است. هر گوشهاش را که توی ذهنم مرور میکنم برام زیباست. شاید به همین خاطر بود که همیشه همان هفتههای اول و دوم مهر که به مدرسه میرفتیم، معلم سریع موضوع انشاء را روی تخته مینوشت : "تابستان خود را چگونه سپری کردید؟"
درود
وقتی داستانی را میخوانی که در ایران منتشر شده، نباید فکر کنی فقط یک داستان میخوانی. نشستهای و کلمات را از زیرچشمانت رد میکنی و مجذوب ماجرا شدهای که یکهو یک کلمه یا یک پرش از صحنهای به صحنه نامربوط دیگری روند عادی خواندنت را قطع میکند؛ یا حتی همان سه نقطهای که میگوید نویسنده چه عاجزانه آن را به جای یک سری کلمات ممنوع قرار داده و از شما میخواهد آن را دوباره در ذهن بیافرینید و از قوه تخیلتان بهره بگیرید. خواندن کتاب منتشر شده در ایران حسنش این است که باعث میشود ماجرای دیگری به صورت موازی با داستانی که در کتاب نوشته شده، حیات پیدا کند. جدای از اینکه نباید به کلمات چاپ شده اعتماد کنی و بهتر است از پس واژهها به کشف و شهود برسی، به خود میآیی و میبینی که خود نویسنده یا مترجم هم وارد داستان شدهاند. پشت میز نشستهاند و سردرگم و کلافه دارند واژهها را در ذهنشان زیر و رو میکنند تا بتوانند کلمهای را جایگزین کلمهای دیگر کنند. مثلا نوشابه را جایگزین مشروب کنند یا کلمهای بیافرینند که استعارهای از کلمه اصلی باشد، کلمهای که به ناچار قرار است در متن حذف شود. سانسورچی، خانم یا آقای بررس وزارت ارشاد را میبینی که روی بعضی از کلمات خط میکشد، کنار بعضی پاراگرافها مینویسد که باید حذف شوند، بعضی شخصیتها را مشکلدار مییابد،از نویسنده یا مترجم میخواهد که مسیر داستان عوض شود و این بازی با هر کتابی که به دستت بگیری شروع می شود. نمیشود قسر در رفت.
پ.ن:
۱/ چندماه پیش یه کتابی میخونم به اسم 50 داستان کوتاه از 20 نویسندهی فرانسوی! توی هر صفحه از داستان که میخوندی هی اسم نوشابه میاومد. حالا داستانهایی که مربوط میشد به چندصد سال پیش! اونم فرانسویها که توی مصرف مشروبات سرآمد دنیا هستن رو بچه مثبت کرده بود و هی نوشابه میخوردن!
2/ یه بخشهایی از داستانها هم اصلن نبود! یعنی یه پاراگرافی بود داشت توضیح میداد که مثلن امیلی و لیلیان دارن از خاطرات نوجوانیشون میگن؛ بحث که میرسید به اون خاطرهشون که رفتن پشت باغ و... اینجا یهو کلن خواننده به شیوهای جالب پیچونده میشد و نوشته بود که رفتن پشت باغ، مشقهای دبیرستانشون رو بنویسن!!! آخه کدوم ابلهی بعد از 30 سال یادآوری خاطرات که میکنه میگه: یادته رفتیم پشت باغ، من و تو، تنها بودیم، مشق نوشتیم؟!! :دی
3/ کلن اوضاعی داریم با این سانسورچیها و بخش ممیزی وزرات ارشاد و فرهنگ اسلامی! و درکل داستان نویسی و داستان خوانی!
4/ موضوع این یادداشت که "دافیمو" هست، مخففی از داستان و فیلم و موسیقی میشه! یعنی توی این بخش در مورد این مسائل صحبت میکنیم! افتاد؟!
درود
شنیدی میگن تا عاقلان بخواهند راهی برای خندیدن پیدا کنند، دیوانگان هزاران بار خندیدهاند؟!
توی مشکلات و گرفتاریهای ذهنی و چهمیدونم افسردگی اگه بخوای دنبال راه حل منطقی باشی واسه رها شدن و آزاد شدن فکرت به جایی نمیرسی! من چند وقتیه فکرم که مشغول میشه، سریع واسه خودم یه سرگرمی مسخره و احمقانه پیدا میکنم جهت خلاص شدن از افکار!
هراز گاهی بعضیهاش رو پیشنهاد میدم دوست داشتین انجامش بدین و حالش رو ببرین و دعا کنید به جون باعث و بانیش که کاری کرده سرانجاممون به حماقت و دیوانگی برسه!
پیشنهاد احمقانه این هفته: قند و قندون!
مخصوص: افسردهها و شکست عشقی خوردهها و کسانی که دارای گرفتاری مالی میباشن! و سایر موارد!
نحوه ی اجرا: از توی آشپزخونه یه قندون پر از قند برمیداری و میری توی یه اتاق خالی! ترجیحن اتاق متراژش 3×4 به بالا باشه (جهت همون مبحث متراژ خوشبختی که قبلن خدمتتون عرض کرده بودم). در قسمت طولی (نه عرضی) اتاق قرار میگیری. یه سمتش قندهای قندون رو خالی میکنی و سمت دیگه قندون خالی رو میذاری! میشینی پشت قندها و شروع میکنی به پرتاب قندها داخل قندون! این پروسه رو اینقدر ادامه میدی تا وقتی که بتونی همهی قندها رو بدون اشتباه پرتاب کنی توی قندون و قندون رو ببری بذاری سر جاش توی آشپزخونه! همین...
تجربه: من خودم یه بار تا حالا انجام دادم. نزدیک به 2 ساعت طول کشید. ولی ارزش داشت! قبلش فوقالعاده عصبانی بودم و اگه اینکار رو نمیکردم تا 6، 7 ساعت زندگیم بهم میریخت؛ منتهی با این کار تنها 2ساعت از زندگیم هزینه کردم و بقیهاش رو طبق روال عادی ادامه دادم.
اخطار: از کلیه کارمندان بانکها و سایر ادارات، دانشجویان، آبدارچیها و مسئولین خدمتگزار حکومت خواهشمند است در ساعت اداری این پیشنهاد را عملی نسازند!!