کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

کــــ افــــ ه ۴۰چــ ــراغــ ــ

اینجا چراغی روشنه...

آخر تابستون! یا... حال وهوای روزهای آخر تابستان دریک سراشیبی تند ناگزیر!

http://s1.picofile.com/cafe40cheragh/Pictures/mozoo/mozoo2.jpg

درود

فوقش سه هفته‌ی دیگر از تابستان باقی مانده است! البته در خوشبینانه‌ترین حالت! این هم می‌گذرد.

به اواسط شهریور که می‌رسیم همیشه روزها تند و تندتر سپری می‌شوند تا به مهر برسند. انگار تابستان می‌افتد توی یک سراشیبی ِ تند ِ ناگزیر! برای بچه مدرسه‌ای‌ها که دیگر هیچ! هی دلشان می‌خواهد تابستان بیشتر کش بیاید و تمام نشود این تعطیلات ِ کوفتی. مدام می‌نشیند و توی ذهنشان روزهایی که می‌گذرد را چوب خط می‌اندازند تا ببینند چقدر دیگر زمان دارند که صبح‌ها بدون استرس راحت بخوابند و شب‌ها تا هروقت بخواهند بیدار بمانند.

این پاراگراف بالا را که نوشتم یک مرتبه رفتم به 10، 15 سال پیش. زمانی که دبستان بودم. این موقع‌ها که میشد، دستم توی دست مادرم بود و از این بازار به آن بازار می‌رفتیم. برای خرید کیف و کفش و لباس و اینها! یادم هست همیشه دلم می‌خواست یک کیف آبی بخرم. مادرم نمی‌گذاشت. از رنگ آبی خوشش نمی‌آمد! لباس‌هایی که می‌خریدم را هرشب چک می‌کردم. می‌رفتم سر وقتشان و هی نگاهشان می‌کردم و می‌پوشیدمشان و چون نو بودند ذوق می‌کردم. مدام با خودم می‌گفتم لباس من بهتر از لباس فلانی است. فلانی، اول مهر که کفشم را بیند دلش برای خودش می‌سوزد که چرا کفشش مثل مال من نیست. بچه بودیم دیگر. توی دنیای خودمان بودیم.

لیوان‌های کشویی یادتان هست؟! همان هایی که جمع میشدند و میشد گذاشتشان توی جیب! هه! چقدر بر سر اینکه چه رنگش را بخرم این موقع‌ها فکر می‌کردم. هر سال یک رنگ می‌خردم که با مال پارسالی‌ام یکی نباشد که بچه‌ها بگویند لیوانت کهنه است. همین حوالی هم بود که همیشه لوازم التحریر را می‌خریدیم. آن مداد‌های سوسمار نشان را شما نیز داشتید؟! من جعبه مداد رنگی‌های 24تایی‌ام راهم همیشه سوسمار نشان می‌خریدم. یادم می‌آید چقدر بر سر خرید مداد شمعی با مادرم جر وبحث داشتم. هیچ‌وقت نمی‌خواست برایم بخرد. می‌گفت اینجا هوا گرم است. می‌گذاریشان توی آفتاب و همه جا را کثیف میکنی!

یک آه بلند. از جنس آه های یاد آوری خاطرات شیرین گذشته.

نمی‌دانم چرا تابستان نوستالژیک ترین ماه سال است! همه خاطرات و دلخوشی‌ها و بیشتر عکس‌های من مال تابستان است. همین تابستانی که با این گرمای لعنتی‌اش امانم را بریده است سراسر خاطره است. هر گوشه‌اش را که توی ذهنم مرور میکنم برام زیباست. شاید به همین خاطر بود که همیشه همان هفته‌های اول و دوم مهر که به مدرسه می‌رفتیم، معلم سریع موضوع انشاء را روی تخته می‌نوشت : "تابستان خود را چگونه سپری کردید؟"


نظرات 71 + ارسال نظر
علی میرزایی یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 01:11 http://www.highhopes.blogfa.com

شب آخر تابستون همیشه یه فیلم از جنگ ایران و عراق میذاشت تلویزیون!هه!نمی دونم چرا همیشه خوشم میومد!ولی دریغ از یکبار تا صبح نشستن در شب قبل از اول مدرسه ها و دیدن همه ی فیلم های جنگ ایران و عراق!

خب شروع هفته ی دفاع به اصطلاح مقدس هم هست دیگه اول مهر! ما نیز سعادت نداشتیم این فیلم ها را بنگریم!

هیدرا یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 01:16

شاعر را رو نمیدونم ...ولی من که دوسش دارم و برام فصل خوبیه...به نظرم باحاله!!!

بسی بسیار!

تلاله یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 09:09 http://www.talaleh.blogsky.com/#

سلام.
من همیشه بدم میامد از این موضوع چون فقط مسافرتهای ما ختم میشد خونه مادربزرگه....همین.
پس دیگه میای شیراز؟؟؟

بله با اجازتون! تقریبن داریم جول و پلاسمون رو جمع میکنیم که بیایم!

بی معرفت یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 12:09 http://www.turkmengirll.blogfa.com

توکه بی معرفت تر از منی

جودی آبوت یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 14:48 http://sudi-s.blogsky.com

وای آره !!! یادته ؟!‌واقعا اون لیوان های کشویی چه پدیده های جذابی بود برامون و اول مهر و بوی لباس های فرم نوی مدرسه و بوی کتاب نو .اوووووووووووووووووووووف چه حال و هوایی بود

دیوانه یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 22:51

یادت به خیر ای شادمانی بی سبب....
واقعا که اون روزها عجیب بودن.سر شار از تازگی همیشه احساس نو بودن داشتیم اما حالا چی دریغ !!؟
نمی دونم واقعا آدم وقتی بزرگ میشه چه چیزهایی رو می تونه جایگزین اون معصومیت های کودکانه بکنه اون روزهای تکرار نشدنی که وقتی یادشون می کنیم فقط آه داریمو درد...

دخترحوا دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 00:03 http://www.soobhh.blogfa.com

این کارایی که می کردین دخترونه بوده

گلنوش دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 09:19 http://2khmale-shey2n.blogfa.com/

خـــــــــــــــــــــــــــــــوبه که خوبی

من دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 15:06 http://love-by-girl.blogfa.com

خدا رو شکر که داره تموم میشه . سر پا (روتون گلاب) ریدم توی تعطیلات تابستانی

.. سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 02:35 http://incident.blogfa.com

این تابستون که دهن مارو...!

جوجه دکی سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 11:25

سلام
ببین فرزاد بی تعارف بهت بگم تو خیلی مشکل داری...
تو از اون تیپ آدمهایی هستی که با یه غوره سردیش میکنه با یه کشمش گرمیش...
اصلا پسر عمقی نیست!
خیلی سطحی فکر میکنی و خیلی سطحی تصمیم میگیری و صد البته خیلی سطحی هم تغییر میکنی...
اینقدر احساس غرور کردن و توصیه کردن به دیگران و ابراز تحول درونی داشتن واقعا از مرامهای مولانا نیست...
کو حالا تو مولانا شناس بشی...
سعی کن تغییراتت عمقی باشه...
یه نگاه به پستهای قبلیت یا همون شات باکست بنداز هیچی توی خودشون ندارن جز یک مشت خزعبلات...!
سعی کن بزرگ بشی نه بزرگ شناسنامه ایی بلکه بزرگ عقلی و اجتماعی...
حس برتری جوئیت رو دور بنداز ما همه از خاکیم!
همیشه میام وبلاگت و مطالبت رو میخونم ولی حیف از فرزادی که توی ذهن ساخته بودم و گم شد!

آلان سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 11:29 http://allaan.wordpress.com/

آن پاراگراف اول حال مرا بد کرد...
الان هم از مدرسه میترسم.

کاغذ کاهی سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 13:25 http://kooche2.blogfa.com

توصیه میکنم شما یه لیوان آب سرد البته بعد از افطار میل کنید ! آخه چرا داغ میکنی ... متاسفانه در این وبلاگستان باید مطالب رو به سخیف ترین وجه بنویسی تا کیف کنن ...

کاغذ کاهی سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 13:27 http://kooche2.blogfa.com

در ضمن دست شما درد نکنه که به بنده عمر نوح عطا فرمودین !!

دودو سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 14:30 http://doudou.blogsky.com

بی خیال بابا.....کم دوروبرمون موضوع برای داغ کردن هست؟؟؟؟

حوصله داریا....این جور ادمارو به فلانتم نباید بگیری!(خیلی خیلی عذر می خوام...عمق فاجعه رو می خواستم برسونم)

جوجه دکی سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 15:01

حالا به حرفم رسیدی؟
دیدی شات باکس و مطالب اخیرت چطوری شده؟
وقتی پستهای اخیرت و حتی پاسخهای کامنتهای اخیری که به دوستات دادی اینقدر سطحش پایین اومده باشه باید توقع اومدن افراد مزخرف رو توی شات باکست با اون حرفها و اراجیف داشته باشی...
خودت مقصر بودی...
کمی برگرد به عقب ببین چطوری کلای وبلاگت رو آوردی پایین!!!!!!

غزل سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 15:07 http://www.calm2.blogfa.com

والا آق فرزاد ما اومدیم بگیم که چقدر جنس نوشته هات رو دوس داریم که نتمون قطع شد حالام که اومدیم اون نوشته ها و پیر بلخ و اینا نیست! اما حالا شوما خودتو ناراحت نکن...یه همچین آشغالایی مارو زیاد اذیت کردن! بهدشم اون کتاب پیر بلخ رو داریم دانلود میکنیم...بابت معرفی چنین کتاب خوبی بسیاااااار متشکریم!

تلاله سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 15:29 http://www.talaleh.blogsky.com/#

چقدر عصبانی
جرات نکردم بگم بیا

دودو سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 18:28 http://doudou.blogsky.com

غزل کدوم کتاب؟؟؟کی معرفی کرد؟؟؟؟اقا من ندیدمممممممم

فرازد خیلی نامردی اگه پستتو به خاطر یه عده....حذف کردی.....من ندیدم خوب....:(((

حوری سه‌شنبه 16 شهریور 1389 ساعت 23:53 http://afkarepichdarpich.wordpress.com

خییییییییییییییلی نامردی
من همش ۲۶ سالمه

ریحانه.م شنبه 20 شهریور 1389 ساعت 22:45 http://lifewriter.persianblog.ir

وقتی قرار بود برم کتابهای جدیدم رو بگیرم ذوق مرگ می شدم تمامشان را با عشق بغل می کردم ولی همه عکساشو نگاه نمی کردم محض اینکه به درسهای وسط کتاب که می رسیم غافلگیر شم...اخ من هنوز بوی ورق کاغذهای کتابهای دبستانم رو می پرستم

این بوی کتاب هارو خوب اومدی. کتاب های الان اصلن بوی کتاب نمیدن..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد