درود
به پنجره خونهها نگاه میکنید؟ توی بهار بستهان که پشه نیاد. توی تابستون که باد کولر بیرون نره، توی پاییز که گرد و خاک و برگای خشک تو نیاد، توی زمستون که گرمای بخاری و شوفاژ بیرون نره. هرهشون اینقدر باریکه که جایی واسه گلدون گذاشتن نیست. بیشترشون چهارگوشن و گوشههاشون تیزه. محض رضای خدا امروز که داشتم پیاده کوچهها رو گز میکردم، یه پنجره ندیدم که بالاش یه هلال نرم مهربون داشته باشه. جلوشون رو نرده کشیدن. یادشون رفته دیگه کسی تو کوچه توپ بازی نمیکنه. بچهها همه پای تلویزیون و کامپیوترن. اونوقت کدوم توپ قراره شیشهها رو بشکنه که اینجوری نرده کشیدن؟ یا کدوم دزد قراره نردبون بذاره سه طبقه رو بکشه بالا؟ همهشون آهنیان. باید کلی بگردی تا یه دونه پنجره چوبی توشون پیدا کنی که اونم تا چند وقت دیگه قراره بکوبنش. پنجره چوبی مگه بهتون چیکار داشت ورداشتید این پنجرههای آهنی و آلومینیومی رو ساختید؟ میدونید چند تا زمستون باید بگذره که چوب پنجرهها بپوسه؟ مگه این خونههایی که چهل پنجاه ساله دووم آوردن با پنجرههای چوبی، چیزی از پنجرههای شما کم دارن؟ مگه چوبشون پوسیده یا دزد ورداشته چوبا رو اره کرده و گنجهای قیمتی رو به غارت برده؟ زیر سر کیه؟ برم خفت کی رو بگیرم؟ معمارا؟ بناها؟ بساز بفروشا؟
مبارک باشه پسر خوب
لینکت می کنم باز
مرسی... چه جالب... من الان وب شوما رو باز کردم که نظر بدم دیدم اینجا نظر گذاشتید. به این میگن تله پاتی :))
اقا ما فرم عضویتمونو از کی باید بگیریم؟
خیلی جالب بود ...
من عاشق خونه های قدیم با پنجره های چوبیم، که شیشه های مشبک رنگی دارن.....قرمز،زرد ،نارنجی،سبز و...!
یادشون بخیر!
فرمشو برو از دبیر خونه بگیر... بده رئیس امضا کنه!!!
آره... خونه مادر بزرگم پنجره هاش رنگی بود و چوبی... چه خاطراتی داشتم... حیف که فروختنش/
زندگی کردن تو یه همچین خونه هایی خیلی رویاییه، پنجره های چوبی با شیشه های رنگی وقتی آفتاب می خوره توش میفته رو قالی، خیلی خکشل میشه

ولی من که جز تو فیلما ندیدم
من واقعیشو دیدم :))
منم نجار میشم.حداقل پنجره های وبلاگامون همیشه بازه....
ای ول... کارت درسته...
خیلی مهم نیست که پنجره 4گوش باشه یا هلال... وقتی قراره هیچ نمایی نداشته باشه... فرقی هم نمی کنه... همون قدر که پنجره ها کوچیک شدن دل آدما هم تنگ تر شده... دیگه مثل قدیم نیست که صبح تا شب... شب تا صبح در و پیکر خونه ها باز بود ... حالا برا تا سر کوچه رفتن در و پنجره رو 4 قفله می کنن که نکنه...!!!
شاید مشکل معمارا باشن شایدم نه! مشکل دوره و زمونه ما باشه... شاید از دلامون باشه... شایدم از این شهر کثیف دودی باشه...
مشکل از هر جا باشه داره منو اذیت میکنه!!!
نرده واسه توپ نیست. واسه دزد ه
طبقه های اول مخصوصا
آخه دزد این دوره زمونه توی خیابونه و توی روزه روشن... دزد شده رفیقت... شده مسئول مملکتت... علام و آدم دزدن... پنجره که جلوی دزدی رو نمیگیره...
آقا ما هم عضو!ما هم عضو!
thanks...
الان خوب من پنجره چوبی دوست ندارم چیکار کنم خوب؟!
پدر بزرگم نجار بود.واسه همین پدرم عاشق چوبه و همیشه همه ی وسایلمون از چوب بود.خسته شدم آقا جان!ما چوب نمی خوایم
اما با هلال خیلی موافقم.این زاویه های تیز و خشک هیچ لذتی نداره
حداقل خوبه به یه مشترکاتی رسیدیم. هلال...
من که هیچ ایمیلی از تو نداشتم.
پنجره ی چوبی خیلی دوست دارم.مخصوصا اگه طاقچه داشته باشه و روش گلدون باشه...و مخصوصا اگه خونه هه وسط یه جنگل باشه یا توی یه دشت بزرگ در دامنه ی یک کوه دور افتاده در آنسوی مرزها باشه...
خب .علت اینکه الان دیگه پنجره ها رو از چوب نمی سازن اینه که چوب مقاومت زیادی نداره در مقابل پدیده های طبیعی و رخداد های غیر طبیعی.چون وقتی هی از آسمون باد و بارون بیاد چوب خراب میشه به مرور زمان موریانه درونش نفوذ پیدا میکنه و...در نهایت ممکنه چیزی از چوبش نمونه...البته پنجره ی چوبی در مقابل زلزله محکم نیست...وبا همه اینا بازهم جالبه!
راستی ، میخواستم نظرمو درباره ی پست قبلت بگم ، ترسیدم عفت کلامم از بین بره یه وقت..!
نظرتو در مورد پست قبل بگو... راحت باش...
:.
ایمیل نبود... آف بود
:.
موافقم... خصوصن با گلدون...
:.
خب مگه قبلن زودی خراب میشد؟ خونه مادربزرگ من بیش از ۱۰۰ سال عمر کرده بود و در و پنجره اش چووبی بود...
پنجره چوبی!این حرفا خیلی قشنگه و حس نوستالژیک آدمم قلقلک میده ولی ما آدماییم که داریم این دنیا رو میاسزیم...یادمون نره ما هم جریی از همیناییم....جدا ازشون نیستیم پسر...هوم؟
+نه میکنم لینکو میگم...آخ وقتی لینک من اینجا نیست میمونم تو رو دوایسی :)
حس نوستالوژیک رو خوب اومدی...
من که کاره ای نیستم...
:.
واسه اینکه توی رودربایستی گیر نکنی لینکت میکنم...
یه لینک بنام "میرا " توی لینک هات هست که سابقا مال من بود ، الان خب ..نیست ..
شاید بعدتر از من ، خیلی ها تصاحبش کرده باشند و شاید آنقدر ها هم مهم نبوده باشد دیگر اما، مثل پدری که فرزند علیلش رادوست دارد، وبلاگ های سابقم را دوست داشتم ، آنقدر که یادم برود اول همه ی حرفها ، می تواند سلام باشد ..
- سلام
منم یه وبلاگ میشناختم به اسم کوریون توی بلاگفا... شوما نبودید؟؟؟
:.
میرا اسم یه کتابه... خوندیش؟؟
:.
سلام عزیز جان... سلام به روی ماهت... سلام به خوی نابت... سلام به...
سلام
رئیس جمهور بود تا حالا منو ادد کرده بود
بابا ایمیلتو بده دیگه
اوکی...
سلام دوستم...اولین بار میام وبت...


البته وب قبلیتم یه بار رفته بودم....شانسی اینجارم پیدا کردم
هه...ما اینیم دیه
۳ تا پستت رو خوندم....خیلی جالب می نویسی...اینجور نوشته هارو دوس دارم.راجع به هر سه تا پستت یه نظری دارم اما این اولین کامنت می ذارم واسه اشنایی و اینکه بگم به منم سر بزن..اگه دوست داشتی لینکم کن.
من لینکت می کنم...
بایزه
متشکرم از لطفت...
سلام رفیق
همه چی به بندگی ربط نداره، بعضی چیزا به خدایی ربط داره اگه دقت کنی. اگه روی انتقاد از خدا رو نداشته باشی، مطمئن باش از کوچیکترا هم انتقاد نمی کنی و خداهای دیگه به وجود میاری. همونطور که به وجود اومدن این خداها
میام پیشت بحرفیم...
این برمیگرده به نا متوازن بودن خیلی چیزها
خب خیلی چیزها نامتوازنه... اما مشکل از کجاست!؟!
دنیا شده دنیای آلومینیوم و فلزات ... قلب ِ آدماشم فلزی شده آخه لا مصب
!!
راستی .. نقل مکان کردم بالاخره ...!
اومدم پیش ِ شما ها !!
هی روزگار... آدمی روز به روز داره قهقرا میره...
برداشتتون درسته. در مورد گرایشم گزینه۲درسته.
اتفاقا چند وقت پیش یه نمایشگاه آثار معماری سنتی و اسلامی توی دانشگاهمون گذاشته بودن نمونه پنجره های چوبی و در و قاب و... اتفاقا من توی دفتر نظراتشون همچین حرفی رو زدم. واقعا حیف قشنگی پنجره های چوبی با شیشه های رنگی نیست؟ وقتی که افتاب از پشتش روی دیوار میاد...
حیف قشنگی گذشته ها که فدای راحتی شد.
متاسفانه همه چی داره فدای راحتی میشه... حیف...
به چه نکته خوبی اشاره کردی
من عاشق پنجره ها هستم
:)
سلاملیکم سلاملیکم



یا تیک بغل نام عمارتمان را بار دیگر بر لوح عمارتتان می افزایید یا سنگ برداشته و تمام پنجره های عمارتتان را ائم از قدیم و جدید همه را با هم خورد می کنیم
جریمه تان رفته بالا شدید...قرار در برهوت مسنجر میگذارید ما را در آنجا میکارید بعد دو قورت و نیمتان باقیست می آیید می گویید آبجی قهری؟
شما فکر نمیکنی در بیابان مسنجر ایستادن ما را دچار بیماری میکند و سبب میگردد زیر پایمان کاکتوس رشد نماید؟
الحق که بد قولید و در بدقولی هم نظیر ندارید...
از این حرفها بگذریم:
اگر بغل نام عمارتمان تیکمان را نهادید که خوب ما را با شما دعوایی نیست لیکن اگر تیکمان را به ما برنگردانید نه تنها پنجره های عمارتتان را خورد میکنیم که چلچراغتان را نیز دزدیده و به عمارت خویش میبریم...
هی میگویید داداش فرزادت داداش فرزادت پس چرا تیکمان را برنمیگردانید؟
اگر کنار نام عمارتمان بار دیگر بیاییم و تیکمان را نبینیم باید قید آبجی ترنج را هم با قیچی سیم بری ببرید...
تو که قهر بودی؟ چی شد؟ اشتی کردی؟
اون تیک دیگه نیست. باهام قهر کردی منم تیک رو برداشتم. دیگه هم نمیذارم
من دوست دارم پنجره اتاقم همیشه باز باشه

چه تابستون
چه زمستون !!
چه پائیــــــــــــز که عاشقشم !!
چه بهار و بارون ِ بهاری
من عاشق هوا !! باران !! اسمان !! گیاه !! طبیعت و هر چی که میشه لذت برد و نفس کشید !!
به معماری های الان هم کمی خرده می گیرم !!
علایقت به علایقم شبیه!!!
من عاشق خونه های قدیمیم با پنجره های چوبی گرد با اون شیشه های رنگی که آفتاب رنگی میکرد میاورد تو خونه ها .
حیف که الان از آفتاب بی رنگشم محرومیم .
راستی سلام.
واقعن حیف که الان نیستن...
سلام به روی ماهت
بابا خوش به حالتان!!
ما مخمان له شد از بس این توپ کوفتی خورد به پنجره ی اتاقمان!!!
فکر کنم سخت ترین زندگی را در این بلاگستان من دارم!!!:))
چقدر ناشکری تو دختر!!!
چقــدر حساس بودنت قشنگه فرزاد !!
من گاهی انقد به پنجره ها توجـه میکنم که از فکر همه چی میام بیرون ! حتی خودم هم نمیفهمم چه فکری تو سرمـه ...
واسم جالب بود که انقد خوب از پنجره ها ... این فلزی ها و آلومینیومی ها و چوبی های دوست داشتنی نوشتی !
واسه منم جالب بود که تو حس منو خوب درک کردی :)
فکر کنم مخصوصا آف گذاشتی چون میدونستی می پره!!
در مورد پست قبلت هم چیز بدی نمیخواستم بگم! فقط میخواستم مراحل پیس زنی خودم و اعتقادی که درموردش دارم رو شرح بدم ...اما ممکنه باعث تحریک بقیه بشه!!حالا بیخیالش!!
دادا جون خوبه؟!
خونه ی دادا جون پنجره هاش چوبی بود؟!
سلام برسون و ببوسش!
وقتی میام وبلاگت یاد ترمینال می افتم و یا airport احساس میکنم یه جای شلوغیه که هر کسی داره یه جایی می ره و یه کار خاصی داره.باید مواظب باشم گم نشم...
شلوغ نیست که وبلاگم... خوانندگان معمولی داره... یکی میاد یکی میره... منتهی قدیمی تر ها بیشتر به دل میشینن... شوما هم که از اون قدیمی قدیمی ها هستی...
باشه اصلا اشکالی نداره
اینجوری خداحافظی کردن هم برای خودش عالمیه
تیک رو نگذار...
این یه بهانه بود برای اومدنم به وبلاگت که خرابش کردی...
اشکالی نداره...
حق داری...
اما خاطراتت و چیزهایی که تو همون مدت کوتاه از تو یاد گرفتم همیشه توی ذهنم باقیه...
یکیش وفاداری بود و دیگریش صداقت و یکی دیگه اش هم یکرنگی...
دیگه مزاحمت نمیشم...
هیچ وقت
خداحافظ
داری اذیت میکنی ها دختر!!! همه چی شوخی بود! تو چت شد؟؟
آدرس جدیدمو بهت نمیدم.می ترسم عصبانی بشی و دوباره داد و فریاد راه بندازی و کتک بزنی..!!

آخه دوباره رفتم بلاگفا...باور کن مجبور شدم برم...آخه قالب های بلاگ اسکای رو دوست نداشتم!!
آدرس؟؟
سلام
خوبی؟
هرجا چراغی روشنه٬
از ترس تنها بودنه...
ای ترس تنهایی من٬
اینجا چراغی روشنه...
من عاشق این اهنگمالانم دارم همینو گوش میدم
این وبلاگتم خوشکله ولی من اون قبلی رو خیلی دوستش داشتم
بای
سلام
ممنون...
آفرین... اینی که داریوش گوش میدی و میفهمی چی میگه عالیه...
سلام خوبی آقا فرزاد؟شما ۴۰چراغی هستی؟
من عاشق ۴۰چراغم لینک کرد. بلاگتو به منم سر بزن.
ممنون
چند کارتون آرشیوش رو دارم توی خونه...
چرا بعید؟
درسته. یا شما خیلی باهوشید و حس ششمتون احتمالات بعید درستی میده و یا...!
نکنه شما هم دانشگاه شیراز و...؟
در باهوشی و حس ششم من شکی نیست...
بله...
میدونی ؟؟ ... هنوز هیچی نشده برگشتم !
:|
سلام..

سلام کردم دیگه.
پنجره ی اتاق منم آهنی .اتفاقا تو فکر این بودم که نرده هاشو ببرم.
حالا باز خوبه اون پنجره ها که گفتی تو کوچه باز میشه . مال من که به حیاط خلوت باز میشه دیگه چرا؟
منم فقط تو هتل ها و فیلما دیدم
هلال مهربون رو خیلی دوست داشتم...
تیغه بردار و ببرشون... راحت شو از هرچی حصار و نرده است...
جالبه ... مبارزه علیه پنجره های آهنی یا مبارزه علیه حس هایی که از بین رفته و دیگه نیستش ... ؟کدومش... ؟
هر دو... بیشتر حس و حال برام مهمه...
حالمو گرفتی با این پست!!
ولی به این فکر می کنم که امشب دارم می رم خونه مادربزگم!
در و پنجره های خونشون هنوز چوبیه...هنوز تغییری نکرده
تازه کلی گل روی طاقچه گذاشته...
به قصد حال گیری ننوشتم!
خوش به حالشون...
خوب اینجا کلا شهر نا متوازنیه!
خیلی شهرهای کوچیک اروپایی در چوبی داره، اتفاقا خیلیم قشنگن!
کلا ... کسی به این چیزا فکر نمی کنه.
فقط حواسش هست که یادش نره بعد از قفل هیستیریک خفن، حتما یه در نرده ای فلزی هم بکشه جلوش!
خودت میگی اروپا... اینجا ایرانه... با همه ی مشکلات خودش
اگه کامنت دونی بالا رو نبسته بودی الان من اول شده بودم.
یه راه حل دارم واسه اینکه همه آلبالو هارو خودت نخوری ؛ جمعشون کن ببر خونه ی دادا با عمو و خانواده و داداش ها و مادربزرگ و زن عموهای جدید و مخصوصا دخترعمو! بشینین و بخورین!
امیدوارم این داستان جدیدت مثل اون قبلیا نباشه عزیییییییزم.
قبلی ها مشکلشون چی بود؟
نه!!!!!!!!!!!!!!!
این ملت باجگاه همه جا رو قرق کردن! حالا چه گرایشی هستی؟ زراعت که نیستی.
راستی البالو زیادیشم خوب نیست. به جای کاسه کاسه خوردن ازش مربا درست کنید! و شربت!
گرایش نزدیک به گرایش شوما!
اینقدر البالو بخوری عواقب بد داره ها!!!حواست باشه ها...!

چرا فک می کنی کسی نمی فهمه....دوروبر خیلی از ماها ادمایی هستن که با وجود نزدیکیشون درکمون نمی کنن.یه دوست دارم ۸ ساله باهاشم اما ۱ بارم نشد از درد دلم بهش بگم.چون حرفی نمی زنه که اروومم کنه...
اما تو نت کسایی رو شناختم که با وجود اینکه ندیدمشون حرفاشون شدیدا مرهمه برام....
هیییییییی
اینم از بی انصافی روزگاره......
ایاشلا حالت بهتر شه بزودی
بهش رسیدم... گاهی همین دوستهای ندیده ی وبلاگی حس و حالمو بهتر از همه فهمیدن و کمکم کردن!
ایاشلا=ایشالا
از غلط املایی متنفرم
چرا اینقدر بهم ریختی آخه
؟ (میدونم به من مربوط نیست البته!)
!! آخه آلبالو میوه ی نشاط بخشیه البته نمیدونم این مسئله راجبه 10 کیلو آلبالو هم صدق میکنه یا نه!
کاش لااقل آلبالو خوردن روت تاثیر ِ مثبت بذاره
میدونی یه چیزی میخوام بگم که البته فکر کنم خیلی مسخره باشه ! ولی دیشب دقیقا اوضاع ِ من مثل پاراگراف ِ یکی مونده به اخرت بود !! یعنی دقیقا یه اتفاق و کشف ِ خیلی کوچیک باعث شد احساس کنم حتی اونقدری هم که فکر میکردم محبوبم ، محبوب نیستم !!! خیلی حس ِ داغونی بود !!
ولی شوما چرا آخه ؟؟ شوما که به نظر میاد دور و ورت شولوغ باشه و آدم ِ محبوبی باشی ...
بهم ریختگیم مربوط به روزگار و آدماشه...
از همینش میسوزم... این همه آدم دور و برمه... این همه دوست و رفیق دارم... منتهی الان که لازمشون دارم هیچ کدوم حس منو نمیفهمم!
تو خودتو ناراحت نکن خودم دعواشون میکنم.