درود
برای من که سالها در شهرستانمان در خانه 150 متری پدریام زندگی کردهام سخت است که بخواهم بیایم و در یک آپارتمان 75 متری زندگی کنم. یعنی اگر قرار باشد این اتفاق بیوفتد، یک جورهایی احساس خفقان میکنم. اصولن تعریف خانه یعنی یک فضایی که در آن حداقل یک حال، پذیرایی، آشپزخانه، اتاق خواب،حمام و سرویس بهداشتی وجود داشته باشد. متراژ اتاق هایی که در خوابگاه در آن زندگی میکنیم حدودن 25 متر است! در آنجا با 3 هماتاقی دیگر زندگی کردهام اما آنجا اتاقهای بیشماری بود که میتوانستم به آنجا برم و دوستانم را ببینم و از محوطه خوابگاه و فضای باز دانشکده و... استفاده کنم. اما بعید میدانم بتوانم در خانه های 25 متری یک شب تا صبح را سر کنم!
:.
در خبرها شنیدم که آمده بود برای جوانان خانه های 25 متری ارزان بسازید تا با قیمت کمتر و البته فضای محدود تر بتوانند صاحب خانه شوند.
:.
اگر به روانشناس مراجعه کرده باشید و از افسردگی و اینها دم زده باشید و یا کسی را برده باشید پیش دکتر جزء اولین سوالاتی که از شما میپرسند این است: خانه شما چند متر است؟!
:.
چیزی در روانشناسی وجود دارد به نام احساس خوشبختی. آن ور آبی ها معیار های مختلفی را برایش در نظر گرفته اند. از میزان درآمد گرفته تا فاصلهی میان خانه تا محل کار و متراژ خانه. اما این ور آبیها انگار معیارهای احساس خوشبختی را با متراژ خانه نمیسنجند!
درود
از بچگی به دوربین و عکس و آلبوم و خاطرات علاقه داشتم. یه جورهایی الان که به خودم نگاه میکنم میبینم همیشه خاطرات خوب را توی ذهنم مرور میکنم که فراموششان نکنم. که یادم نرود چه روزهای خوبی مثلن با فلانی داشتم. به همین خاطر به عکاسی علاقه دارم. یکی از کاربردهای عکاسی ثبت خاطرات است. من یک درایو توی لپ تاپم دارم که تنها درایو منظم و پوشه بندی شده است. که آن هم اختصاص دارد به عکسها! خب علاقه دارم که نگهداری کنم از خاطراتم... از عکس هایم... از خوشی هایم...
پارک... باغ... کنارساحل... مهمانی خانوادگی... شبنشینی دوستانه... آدم ِخاص ِ زندگیم ... همه و همه را ثبت کردم. واسه کارم هم دلیل دارم. 10 سال دیگر نه 20 سال دیگر؛ حافظه که همیشه یاری نمیکند. میخواهی یک خاطرهی خوب را یادآوری کنی و توی خلوت خودت از آن لذت ببری. گاهی احتیاج به یک تلنگر هست. آن عکسی که آن روز گرفتی میشود تلنگر ِ یاد آوری ِ خاطرهی شیرینت! و باهاش لذت میبری. یک نفر میآید توی زندگیت که خیلی دوستش داری. یک بچه... یک همسر... یک دوست... یک آدم ِخاص!... هی پشت سر هم ازاو عکس میگیری. وقت و بی وقت. جا و بی جا! ممکن است اون نفهمد دلیل کارت چیست و بهت اعتراض کند که چرا این همه ازش عکس میگیری. به او توضیح بده که بودنت توی زندگیم مهم است؛ برایم ارزش داری. لحظاتم دارد به شادی میگذرد. پس عکس میگیرم تا ثبتش کنم. تا یادم بماند تک تک این لحظات خوب. به حافظهات اعتماد نکن! نگو همین طوری توی ذهنم می ماند! آمدیم و سرت خورد به سنگ و حافظهات را از دست دادی؛ میدانی چه حافظهات رو بر میگرداند؟! همان عکسهایی که گرفتی.
خاطراتت را ثبت کن... لازمت میشوند. روزی فوقش نیم ساعت وقتت را میگیرد. بشین و بنویس. جایش فرقی نمیکند؛ رایانه... دفتر... گوشهی تقویم... فقط بنویس. هر روز بنویس که آن روز چه کردی. به کی محبت کردی و چه خوشحالت کرد. کجا رفتی و چه کسی را دیدی! البته کمتر ناراحتیهایت را بنویس. همیشه آن چیزی که یار ِخاطرت است را جمع کن نه بار ِخاطرت! بیشتر از آن احساسات ِ قشنگت در روز بنویس. بنویس که ثبتشان کنی. بعدن که بیایی سراغشان، خودت از خواندنشان لذت میبری...
:.
یه تجربه ی شخصی: قبلن هراز گاهی خاطره مینوشتم اما نزدیک به یه ساله که روز به روز خاطراتم رو نوشتم. توی لپ تاپم. هر روز تقریبن 1 صفحه. اتفاقاتی که توی روز برام افتاده و احساسی که نسبت به یه نفر داشتم و جایی که رفتم و کسی رو که دیدم و همه و همه رو نوشتم! دیروز نشسته بودم و خاطرات مهر پارسال رو میخوندم. خاطراتم از اولین روزهای دانشگاه و احساس غریبی که داشتم و دوستیهایی که کم کم با افراد مختلف شکل میگرفت و زندگی خوابگاهی و آدم ِخاص ِزندگیم. یاد آوری همهاش برام لذت بخش بود. انگار دوباره توی همون حال و هوا و فضا قرار داشتم. البته باید اشاره کنم که نثر زیبا و دلنشین خودم در این قضیه بی تاثیر نبود :دی
در کل... به قول مجری برنامهی نقره که قبلن از شبکه یک پخش میشد: اگر مدام از خاطره ها حرف میزنم، مرا ببخشید؛ من آدم خاطره بازی هستم...
پ.ن:
1/ ساعت 4 صبح توی توالت این پست رو توی ذهنم نوشتم! لامصب نصف بیشتر ایده های مطالبی که اینجا نوشتم از توی توالت میاد بیرون! البته جسارت نباشه ها!!! منبع و ماخذ نوشته هام رو خواستم خدممتون عرض کرده باشم :دی
در جادهای که یک سویش به بینهایت میرود و سوی دیگرش به کمال، فرمان را به کدام طرف کج میکنی؟
میخواهم بگویم دوست داری به بهترین جایی که قبلن کشف شده برسی و در آنجا قرار بگیری یا دوست داری بروی و بروی و بروی و خودت کشف و کنی و لذت ببری؟!
من یکی که لذت میبرم که بروم و کشف کنم. یعنی چیزی را که یکی دیگر کشف کرده و لذتش را برده دیگر به درد من نمیخورد. من دوست دارم برای خودم چیزی یه کسیرا کشف کنم. از این بیشتر لذت میبرم...
یه فنجون قهوه ترک:
کافه چی: زندگی یعنی : بخند هرچند غمگینی، ببخش هرچند که مسکینی، فراموش کن هر چند دلگیری...
یک فنجون قهوه ی تلخ:
کافه چی: همین است دیگر! زندگی ِ دلقکی ِنکبتی آخرش همین میشود که هیچکس حوصلهات
را ندارد! یک عمر میخندانی، خودت را بیخیال میشوی، همیشه حوصلهی همه را
داری، اما نوبت خودت که میشود... نوبت غم و غصهی خودت که میشود... وقتی
دنیا روی سرت خراب شده و دنبال همدم میگردی... دنبال یکی که حداقل یک ساعت
برای تو دلقک بشود؛ نیست... یعنی پیدا نمیشود. همه برمیگردند به همان قالب
اصلی خودشان... صبرشان تمام میشود... حوصلهات را ندارند... همان خودخواهی میشوند که بودن!
زندگی ِ دلقکی ِ نکبتی همین
است آخرش...
درود
بهت زنگ میزنم و میخواهم از دلت در بیاورم دلخوریها را که یکدفعه میگویی حوصلهات را ندارم! من الان اعصاب ندارم!! بهم برمیخورد اما باخودم میگویم چند دقیقه که بگذرد آرام میشود؛ میگویم نبینم ناراحتیات را! که داد میزنی فعلن که میبینی؛ همهچی تمام شد! برو خوش باش! قطع کن که اصلن اعصاب ندارم! بازهم غرورم له میشود اما خودم را آرام نگه میدارم. میگویم الان حالت خوش نیست؛ کی زنگ بزنم؟ میگویی اصلن زنگ نزن! الان هم خیلی احترامت را کردم جواب تلفنت را دادم! تا میآیم حرف بزنم خداحافظی میکنی و گوشی را میگذاری!! صدای بوق ممتد تلفن...
اینجور وقتها یک آرزوی محالی میکنم که سرکیفم میآورد. آرزو میکنم چند دقیقه بعد که گوشی را گذاشتهای؛ که لباسم را پوشیدهام، اعصابم خورد شده، حوصلهام سررفته و از خانه زدهام بیرون؛ تلفنت زنگ بخورد، با کلافگی گوشی را برداری و یکنفر آن پشت بهت بگوید فلانی مرده. به همین صراحت هم بگوید. بدون آب و تاب دادن. بعد تو گوشی از دستت بیفتد، خیره به دیوار روبهرویت، سرت را بچسبانی به دیوار و هیکلت از روی دیوار سربخورد و بیاید پایین. یاد آخرین نگاه فلانی بیفتی. یادت بیفتد که در آخرین لحظههای زندگی ِ فلانی حوصلهاش را نداشتی و عذاب وجدانش خرخرهات را تا آخر عمرت ول نکند. هی بنشینی و توی سر خودت بزنی، اما فلانی برنگردد. ببینی که فلانی خیلی سریع از زندگیات رفته بیرون. به همان سرعتی که پشت تلفن میگویی خدافظ حوصلهات را ندارم!!!
:.
یک فنجون نسکافه داغ:
کافه چی: زندگی کوتاه تر از اونیه که ما تصور میکنیم. آدمهای زیادی میان... آدمهای بیشتری میرن... اونهایی که هستن رو از خودمون میرنجونیم و برای اونهایی که رفتن حسرت میخوریم... و از تنها بودن شکایت میکنیم. و این وسط هیچکس به این فکر نکرد که قدر لحظات بودن ِ افراد توی زندگیمون رو بدونیم... شاید فردا دیگه نباشن...