درود
فوقش سه هفتهی دیگر از تابستان باقی مانده است! البته در خوشبینانهترین حالت! این هم میگذرد.
به اواسط شهریور که میرسیم همیشه روزها تند و تندتر سپری میشوند تا به مهر برسند. انگار تابستان میافتد توی یک سراشیبی ِ تند ِ ناگزیر! برای بچه مدرسهایها که دیگر هیچ! هی دلشان میخواهد تابستان بیشتر کش بیاید و تمام نشود این تعطیلات ِ کوفتی. مدام مینشیند و توی ذهنشان روزهایی که میگذرد را چوب خط میاندازند تا ببینند چقدر دیگر زمان دارند که صبحها بدون استرس راحت بخوابند و شبها تا هروقت بخواهند بیدار بمانند.
این پاراگراف بالا را که نوشتم یک مرتبه رفتم به 10، 15 سال پیش. زمانی که دبستان بودم. این موقعها که میشد، دستم توی دست مادرم بود و از این بازار به آن بازار میرفتیم. برای خرید کیف و کفش و لباس و اینها! یادم هست همیشه دلم میخواست یک کیف آبی بخرم. مادرم نمیگذاشت. از رنگ آبی خوشش نمیآمد! لباسهایی که میخریدم را هرشب چک میکردم. میرفتم سر وقتشان و هی نگاهشان میکردم و میپوشیدمشان و چون نو بودند ذوق میکردم. مدام با خودم میگفتم لباس من بهتر از لباس فلانی است. فلانی، اول مهر که کفشم را بیند دلش برای خودش میسوزد که چرا کفشش مثل مال من نیست. بچه بودیم دیگر. توی دنیای خودمان بودیم.
لیوانهای کشویی یادتان هست؟! همان هایی که جمع میشدند و میشد گذاشتشان توی جیب! هه! چقدر بر سر اینکه چه رنگش را بخرم این موقعها فکر میکردم. هر سال یک رنگ میخردم که با مال پارسالیام یکی نباشد که بچهها بگویند لیوانت کهنه است. همین حوالی هم بود که همیشه لوازم التحریر را میخریدیم. آن مدادهای سوسمار نشان را شما نیز داشتید؟! من جعبه مداد رنگیهای 24تاییام راهم همیشه سوسمار نشان میخریدم. یادم میآید چقدر بر سر خرید مداد شمعی با مادرم جر وبحث داشتم. هیچوقت نمیخواست برایم بخرد. میگفت اینجا هوا گرم است. میگذاریشان توی آفتاب و همه جا را کثیف میکنی!
یک آه بلند. از جنس آه های یاد آوری خاطرات شیرین گذشته.
نمیدانم چرا تابستان نوستالژیک ترین ماه سال است! همه خاطرات و دلخوشیها و بیشتر عکسهای من مال تابستان است. همین تابستانی که با این گرمای لعنتیاش امانم را بریده است سراسر خاطره است. هر گوشهاش را که توی ذهنم مرور میکنم برام زیباست. شاید به همین خاطر بود که همیشه همان هفتههای اول و دوم مهر که به مدرسه میرفتیم، معلم سریع موضوع انشاء را روی تخته مینوشت : "تابستان خود را چگونه سپری کردید؟"
درود
وقتی داستانی را میخوانی که در ایران منتشر شده، نباید فکر کنی فقط یک داستان میخوانی. نشستهای و کلمات را از زیرچشمانت رد میکنی و مجذوب ماجرا شدهای که یکهو یک کلمه یا یک پرش از صحنهای به صحنه نامربوط دیگری روند عادی خواندنت را قطع میکند؛ یا حتی همان سه نقطهای که میگوید نویسنده چه عاجزانه آن را به جای یک سری کلمات ممنوع قرار داده و از شما میخواهد آن را دوباره در ذهن بیافرینید و از قوه تخیلتان بهره بگیرید. خواندن کتاب منتشر شده در ایران حسنش این است که باعث میشود ماجرای دیگری به صورت موازی با داستانی که در کتاب نوشته شده، حیات پیدا کند. جدای از اینکه نباید به کلمات چاپ شده اعتماد کنی و بهتر است از پس واژهها به کشف و شهود برسی، به خود میآیی و میبینی که خود نویسنده یا مترجم هم وارد داستان شدهاند. پشت میز نشستهاند و سردرگم و کلافه دارند واژهها را در ذهنشان زیر و رو میکنند تا بتوانند کلمهای را جایگزین کلمهای دیگر کنند. مثلا نوشابه را جایگزین مشروب کنند یا کلمهای بیافرینند که استعارهای از کلمه اصلی باشد، کلمهای که به ناچار قرار است در متن حذف شود. سانسورچی، خانم یا آقای بررس وزارت ارشاد را میبینی که روی بعضی از کلمات خط میکشد، کنار بعضی پاراگرافها مینویسد که باید حذف شوند، بعضی شخصیتها را مشکلدار مییابد،از نویسنده یا مترجم میخواهد که مسیر داستان عوض شود و این بازی با هر کتابی که به دستت بگیری شروع می شود. نمیشود قسر در رفت.
پ.ن:
۱/ چندماه پیش یه کتابی میخونم به اسم 50 داستان کوتاه از 20 نویسندهی فرانسوی! توی هر صفحه از داستان که میخوندی هی اسم نوشابه میاومد. حالا داستانهایی که مربوط میشد به چندصد سال پیش! اونم فرانسویها که توی مصرف مشروبات سرآمد دنیا هستن رو بچه مثبت کرده بود و هی نوشابه میخوردن!
2/ یه بخشهایی از داستانها هم اصلن نبود! یعنی یه پاراگرافی بود داشت توضیح میداد که مثلن امیلی و لیلیان دارن از خاطرات نوجوانیشون میگن؛ بحث که میرسید به اون خاطرهشون که رفتن پشت باغ و... اینجا یهو کلن خواننده به شیوهای جالب پیچونده میشد و نوشته بود که رفتن پشت باغ، مشقهای دبیرستانشون رو بنویسن!!! آخه کدوم ابلهی بعد از 30 سال یادآوری خاطرات که میکنه میگه: یادته رفتیم پشت باغ، من و تو، تنها بودیم، مشق نوشتیم؟!! :دی
3/ کلن اوضاعی داریم با این سانسورچیها و بخش ممیزی وزرات ارشاد و فرهنگ اسلامی! و درکل داستان نویسی و داستان خوانی!
4/ موضوع این یادداشت که "دافیمو" هست، مخففی از داستان و فیلم و موسیقی میشه! یعنی توی این بخش در مورد این مسائل صحبت میکنیم! افتاد؟!
درود
شنیدی میگن تا عاقلان بخواهند راهی برای خندیدن پیدا کنند، دیوانگان هزاران بار خندیدهاند؟!
توی مشکلات و گرفتاریهای ذهنی و چهمیدونم افسردگی اگه بخوای دنبال راه حل منطقی باشی واسه رها شدن و آزاد شدن فکرت به جایی نمیرسی! من چند وقتیه فکرم که مشغول میشه، سریع واسه خودم یه سرگرمی مسخره و احمقانه پیدا میکنم جهت خلاص شدن از افکار!
هراز گاهی بعضیهاش رو پیشنهاد میدم دوست داشتین انجامش بدین و حالش رو ببرین و دعا کنید به جون باعث و بانیش که کاری کرده سرانجاممون به حماقت و دیوانگی برسه!
پیشنهاد احمقانه این هفته: قند و قندون!
مخصوص: افسردهها و شکست عشقی خوردهها و کسانی که دارای گرفتاری مالی میباشن! و سایر موارد!
نحوه ی اجرا: از توی آشپزخونه یه قندون پر از قند برمیداری و میری توی یه اتاق خالی! ترجیحن اتاق متراژش 3×4 به بالا باشه (جهت همون مبحث متراژ خوشبختی که قبلن خدمتتون عرض کرده بودم). در قسمت طولی (نه عرضی) اتاق قرار میگیری. یه سمتش قندهای قندون رو خالی میکنی و سمت دیگه قندون خالی رو میذاری! میشینی پشت قندها و شروع میکنی به پرتاب قندها داخل قندون! این پروسه رو اینقدر ادامه میدی تا وقتی که بتونی همهی قندها رو بدون اشتباه پرتاب کنی توی قندون و قندون رو ببری بذاری سر جاش توی آشپزخونه! همین...
تجربه: من خودم یه بار تا حالا انجام دادم. نزدیک به 2 ساعت طول کشید. ولی ارزش داشت! قبلش فوقالعاده عصبانی بودم و اگه اینکار رو نمیکردم تا 6، 7 ساعت زندگیم بهم میریخت؛ منتهی با این کار تنها 2ساعت از زندگیم هزینه کردم و بقیهاش رو طبق روال عادی ادامه دادم.
اخطار: از کلیه کارمندان بانکها و سایر ادارات، دانشجویان، آبدارچیها و مسئولین خدمتگزار حکومت خواهشمند است در ساعت اداری این پیشنهاد را عملی نسازند!!
درود
یکی از بخش های اضافه شده به وبلاگ٬ داستانک هست! یعنی هراز گاهی اگه موضوعی به ذهنم برسه با قلم نه چندان قوی که دارم داستانی مینویسم و میذارمش توی وبلاگ! خوبیه این داستان کوتاهه کوتاه ها اینه که حرفشو توی همون چند خط میزنه و ادامه دار نیست که حوصله رو سر ببره و بخوای منتظر ادامهاش باشی!
اولین داستانک: زن شناس!
توی ادامه مطلب هستش!
پ.ن:
1/خب زور که نیست! اون داستان قبلی رو
هرکاری میکنم اونطور که میخوام نمیتونم تمومش کنم! چند قسمت دیگهاش رو هم
نوشته بودم اما نگذاشتمش توی وبلاگ. خب پایانش اونطور که دلم میخواد نمیشه!
درود
وبلاگر نباید نزول کنه! یعنی اگه
نوشتههاش ضعیف بشه؛ اگه ننویسه؛ اگه یکنواخت باشه، از بین میره! یعنی
اینقدر وبلاگ هست که فوری جاشو پر میکنن! من نمیخوام این طوری بشم! یعنی
وبلاگم برام اهمیت داره. مثل خیلیای دیگه نیستم که الکی ادای روشنفکری در
بیارم و بگم، نه، وبلاگ مهم نیست و اگه بخونن یا نخونن برام فرقی نداره و
اینها! نه! من به خوانندهام میخوام احترام بذارم. خواننده برام مهمه!
بلاگر باید سعی کنه خودشو ارتقا بده! یعنی نوشتههاش پختهتر و موضوعاتش
وسیعتر بشن! این هدف منه. دوست دارم در این راه شما در کنارم باشید. اگه
مطلبی به ذهنتون میرسه... انتقادی... پیشنهادی... هرچی که باشه بگید. من
استقبال میکنم.
فقط خواهشن موضوع رو جدی بگیرید.
:.
یه تحول اساسی توی مطالب وبلاگ دادم. یعنی دارم موضوعات یادداشت هارو تغییر میدم و در پی اون مطالب و نوع نگارششون تفاوت پیدا میکنه! یعنی توی برنامهام هست که یکی، دوماهه کلن سیستم اینجا متفاوت بشه و اومدن به اینجا و خوندن مطالب براتون جذاب باشه!
:.
یه اتمام حجت هم بکنم با وب نویس ها!
شماها اکثرن مطلب مینویسید که خونده بشه!درسته؟! من توی گوگل ریدرم نزدیک
به 150تا وبلاگ رو وارد کردم که هر کدوم مطلب جدید بنویسن رو میخونم. پس
مطمئن باشید مطالبتون رو میخونم. اما باور بفرمایید اگه بخوام به همه ی این
150 تا وبلاگ در روز برم و براشون نظر بذارم باید روزی 24+1 ساعت وقت
بذارم! من هر پستی که به دلم بشینه و نویسندهاش حرفی واسه گفتن داشته باشه
رو با علاقه میخونم و قطعن نظر میذارم! پس اگه لطف میکنی و تشریف میاری
اینجا و نظر میذاری بعدش منت اونو نذار گردن من! خوشحال میشم که نظر میذاری
اما نه با این هدف باشه که چون تو یه نظر اینجا گذاشتی من هم قطعن باید
بیام و برات نظر بذارم! اینطوری کار تو میشه مثل همون نظرات وبلاگ قشنگی
داری به منم سر بزن!!
اما...
اما...
اما... اگه توی وبلاگ یه پست میذاری که
مثلن شعری از شاملو رو کپی کردی یا ترانهی سریال جراحت رو گذاشتی یا از
رفتن امروزت به مطلب دکتر نوشتی... از تصمیمت برای خرید یه سو.تی.ن جدید یا
آخرین روز پ.ر.ی.و.د.ت نوشتی، انتظار نداشته باش بیام و نظر بدم! شرمنده.
این نوع مطالب با اون پیش زمینهی ذهنیم در مورد وبنویسی زمین تا آسمون
فاصله داره!
من حق دارم هر مطلبی رو که دوست دارم بخونم. خودم هم انتخاب میکنم چی
بخونم. پس لازم نیست مدام بیاید و تکرار کنید من آپم... من پست گذاستم...
چرا نمیای؟... و این صوبتا! مطمئن باش اگه در مورد مطلبی حرفی برای گفتن
داشته باشم، حتی اگه نویسنده اجازهی نظردهی رو هم غیر فعال کرده باشه، یه
سوراخ سنبهای پیدا میکنم برای گفتن حرفم! مطمئن باش اگه نظری نمیذارم
یعنی مطلبت یا پایین تر از سطح شعور من بوده یا بالاتر از سطح درک من که در
موردش چیزی نگفتم! و شاید هم فراموش کردم. این روزها شدیدن فراموش کار شدم
(از تاثیرات ترک سیگاره!). همین...
:.
آماده ی خوندن انتقادات و پیشنهاداتتون
هستم!